پاککن جادویی
زهرا اخلاقی
پاککن کوچولو آرام از خواب بیدار شد. جامدادی با دهان باز خوابیده بود. نور ماه از پشت پنجره به اتاق میتابید. مدادهای رنگی هر کدام یک طرفی افتاده بودند. او آرامآرام از بین مدادها رد شد. یوسف روی زمین کنار دفتر نقاشی خوابش برده بود. پاککن کوچولو سرک کشید. یوسف نقاشی مسجد خودشان را کشیده بود. سربازان اخمو هم با تفنگهایشان دورتادور مسجد ایستاده بودند. پاککن کوچولو از آنها ترسید و عقب رفت.
مدادها خروپف میکردند. به طرف پنجرهی بزرگ رفت. شاخههای درختهای زیتون، همه رو به آسمان بودند. پاککن کوچولو با خودش گفت: «شاید آنها هم برای آزادی مسجد دعا میکنند.» یوسف، درخت زیتون و گلهای زیبایی کنار مسجد کشیده بود. او دلش میخواست به مسجد برود، ولی از سربازان میترسید.
بالای نقاشی، کنار اسم یوسف کمی خطخوردگی بود. پاککن کوچولو با عجله آن را پاک کرد. از آن بالا سربازان دشمن خیلی کوچک بودند. پاککن کوچولو ترسش ریخت. یواشکی از روی دفتر کنار رفت. خودش را به مداد سیاه رساند. آرام او را از خواب بیدار کرد. مداد سیاه چشمانش را مالید و با تعجب به او نگاه کرد. پاککن کوچولو در گوش او چیزی گفت. مداد سیاه چشمانش از خوشحالی برق زد و گفت: «چه فکر خوبی! پاککن کوچولوی مهربان!» چیزی نگذشت که همهی مدادرنگیها بیدار شدند.
عکس قاب شدهی پدر یوسف با لبخند به مدادها نگاه میکرد. مداد سیاه دست پاککن کوچولو را گرفت و گفت: «باید به پاککن کوچولو کمک کنیم تا نقاشی کامل شود.» مداد خاکستری ذوقزده گفت: «آخجان! من سنگها را رنگ میکنم.» مداد زرد هم با لبخند گفت: «یوسف خیلی دلش میخواست نقاشی را به خانم معلم نشان دهد.» پاککن کوچولو گفت: «حالا که نقاشی نیمهکاره مانده، باید یوسف را خوشحال کنیم.» مدادهای رنگی همگی با هم گفتند: «موافقیم، ولی سربازها...» پاککن کوچولو بدون ترس گفت: «من میتوانم کمکتان کنم.»
مدادها با شادی پاککن کوچولو را تشویق کردند. مداد سیاه روی دفتر نقاشی پرید. تفنگ اولین سرباز اخمو از دستش افتاد. پاککن کوچولو به سرعت تفنگ را پاک کرد. سرباز میخواست پاککن را بگیرد که پایش به سنگی گیرد کرد و افتاد. پاککن هم تند دست او را پاک کرد. سرباز دیگری به دنبال پاککن افتاد تا او را بگیرد. پاککن کوچولو به کمک مدادها خودش را به بالاترین شاخهی درخت رساند. ساقهی کمرنگ زیتونها را پاک کرد. اولین زیتون روی سرباز افتاد. زیتونها هم قِل میخوردند زیر پای سربازها و آنها به زمین میافتادند.
پاککن کوچولو از روی درخت پایین پرید. سربازانی را که روی زمین افتاده بودند، پاک کرد. قدش خیلی کوتاه و حسابی داغ شده بود. مدادهای رنگی بدون ترس نقاشی را رنگآمیزی کردند. دیگر هوا روشن شده بود که کار همه تمام شد و با خوشحالی به هم نگاه کردند.
یوسف با صدای مادرش از خواب بیدار شد. دستش را به میلههای پنجره گرفت. مثل همیشه از دور به گنبد طلایی مسجد نگاه کرد. دیوارهای خراب مدرسه را هم دید. به سراغ دفترش رفت و با دیدن نقاشی تعجب کرد. با خوشحالی به مدادهای رنگیاش نگاه کرد. ورق نقاشی را از دفترش جدا کرد. پاککن کوچولو قِل خورد کنار مدادرنگیها. یوسف او را برداشت و کنار قاب عکس پدرش گذاشت. پاککن شبیه سنگهایی شده بود که پدر یوسف همیشه به طرف سربازان پرتاب میکرد. یوسف چندبار ورقهی نقاشی را تا زد و به طرف پنجره رفت. موشک کاغذی را از آن بالا پرتاب کرد. موشک در آسمان چرخید و چرخید. بعد هم به طرف سربازهایی که مدرسه را خراب کرده بودند، رفت.
ارسال نظر در مورد این مقاله