آش و بالشت
فهیمه احمدی
بین دوتا شهر یک روستا بود.
روستای قشنگی که اسمش خیلی بامزه بود:
آشخوران!
توی آشخوران، همه عاشق خوردن آش بودند. برای همین، آنجا همهی کوچهها بوی آش میدادند و توی هر کوچهای یکی- دوتا دیگ آش بر پا بود. مسافرهایی که میخواستند از شهر اینوری به شهر آنوری بروند، باید از آشخوران رد میشدند و آنوقت بود که بوی آش، حسابی دهانشان را آب میانداخت.
یک روز پیرزنی از روستا که خانهاش خیلی بزرگ بود و با تنها پسرش زندگی میکرد، به این همه مسافری که هر روز از روستا رد میشدند، فکر کرد و گفت:«کاش من هم هر روز یک دیگ آش بار کنم و آش بفروشم. اینطوری حواسم را میدهم به غذایم و کمتر دلم میگیرد.»
پسر وقتی حرف پیرزن را شنید، با خودش فکر کرد: «اینجا همه آش میپزند. آیا کسی آش ما را میخرد؟»
فردای آن روز، پیرزن گوشهی حیاط کلی هیزم ریخت و دیگ بزرگ آش را روی آنها بار گذاشت.
بوی آشش تا ته کوچه رفت. بهبه چه بویی!
غذا که جا افتاد؛ پخت و روغن انداخت؛ پسر رفت و مسافرها را صدا کرد:« بفرمایید آش! آش مادرم حرف ندارد... امتحان کنید، لنگه ندارد...»
اما اینور و آنور پر از آشفروشی بود. کسی از آش پیرزن نخرید.
پیرزن غصه خورد. نشست یک گوشه و سرش را پایین انداخت.
پسر فکری کرد و گفت: «مادر فردا هم آش بپز. درست میشود.»
او صبح زود دست به کار شد. رفت شهر و کلی بالشت کوچک و بزرگ خرید. وقتی برگشت کاغذ بزرگی کنار خانهیشان زد:
آش و بالشت!
مسافرها یکهو چشمشان به تابلو افتاد.
آش و بالشت؟!...یعنی چه؟!.....این دیگر چه جورش است؟!
پسر خندید: «بفرمایید تو... آش و بالشت ما لنگه ندارد!»
مسافرها وارد حیاط آنها شدند.
- بهبه چه حیاطی!
دور تا دورش تختهای بزرگ چوبی بود. همه جا آب و جارو شده بود. ماهیها توی حوض آبی وسط حیاط اینور و آنور میرفتند.
بهبه چه بوی آشی! دهان هم آب افتاد.
پسر گفت:« بفرمایید اینجا هم به شما آش خوشمزه میدهیم، هم بالشت تا سر ظهری کمی استراحت کنید. شما مسافرید. از راه رسیدهاید و خستهاید.»
مسافرها زدند زیر خنده:
- آش آدم را سنگین میکند. چی بهتر از این!
آنها، هم آش خوردند، هم بعد از آش روی تختهای چوبی حیاط زیر سایهی درختان استراحت کردند.
خیلی زود، آش و بالشت پیرزن و پسرش معروفترین آش «آشخوران» شد.
همهجا آش بود؛ اما آش پیرزن چیز دیگری شد!
ارسال نظر در مورد این مقاله