ماجراهای نبات کوچولو
سیدناصر هاشمی
- نبات کوچولو رفت پیش برادرش قندک و پرسید: «داداش، کجای این جمله اشتباه است: روز جمعه، سقف خانه کمی خراب شد. ما از داروخانه چسب زخم گرفتیم و سقف را چسباندیم.»
قندک کمی فکر کرد و گفت: «خب معلوم است، جمعه که داروخانه باز نیست.»
- پدر قندک داشت کتاب میخواند و قندک خوابیده بود روی زمین و داشت میخندید. پدرش عصبانی شد و خیلی جدی گفت: «کتاب خواندن من خندهدار است؟»
قندک همانطور که میخندید گفت: «نخیر، من به شما نمیخندیدم، پشه کف پایم را نیش زده، وقتی جای نیشها را میخارانم خندهام میگیرد.»
- قندک مشغول کتاب خواندن بود که خمیازهاش گرفت. خمیازهای کشید و به نبات کوچولو گفت: «آبجی، خمیازه نشانهی چیست؟»
نبات کوچولو جواب داد: «نشانهی اینکه باطری بدن در حال تمام شدن است.»
- نبات کوچولو داشت خودش را برای امتحان درسی آماده میکرد. بعد از کمی خواندن رو به قندک کرد و گفت: «داداش کمی در این سؤالهای درسی کمکم میکنی؟»
قندک با غرور جواب داد: «خب، کدام سؤال را بلد نیستی؟»
نبات کوچولو جواب داد: «نام و نامخانوادگی!»
- پدر، بچههایش را نصیحت کرد که باید تا میتوانند کتاب بخوانند. قندک و نبات کوچولو با هم رفتند و از کتابخانه یک کتاب برداشتند، شروع کردند به خواندن. بعد از مدتی برگشتند پیش پدرشان و گفتند: «بابا داستان این کتاب را نمیفهمیم، خیلی اسم داخلش هست.»
پدر نگاهی به کتاب انداخت و گفت: «برای چی دفترچه تلفن را برداشتید و میخوانید؟»
- پدر رو کرد به بچههایش و گفت: «بچهها، به نظر شما جنگ سرد با جنگ گرم چه تفاوتی دارد؟»
قندک دستش را بلند کرد و گفت: «جنگ گرم در تابستان است و جنگ سرد در زمستان.»
- مامان داشت از نبات و قندک درس میپرسید. رو کرد به نبات کوچولو و پرسید: «خب دخترم به نظرت چه فصلی زلزله میآید؟»
نبات خانم کمی فکر کرد و جواب داد: «ببین مامان، بین پاییز و زمستان یک فصلی هست که نه باران میبارد و نه برف، همان موقع زلزله میآید، به آن فصل میگویند زلستان.»
ارسال نظر در مورد این مقاله