ماجراهای قندک و نبات کوچولو
سید ناصر هاشمی
- پدر به بچههایش گفت: «یک سؤال هوش؛ آن چیست که هم با آن به دوستان زنگ میزنند و هم میتوان با آن گردو شکست؟»
قندک و نبات کمی به هم نگاه کردند و نتوانستند جواب بدهند. پدر گفت: «جوابش میشود موبایل.»
قندک با تعجب گفت: «مگر با موباییل گردو میشکنند؟»
پدر با خنده جواب داد: «گوشی خودم است. دوست دارم باهاش گردو هم بشکنم.»
- قندک میخواست برای مادرش کادو گوشی بخرد. رفت مغازه و دید که همهی گوشیها گران هستند. به فروشنده گفت: «آقا یک چیز ارزان ندارید که فقط زنگ بزند؟»
فروشنده یک تکه آهن داد به قندک و گفت: «بیا، این را ببر بینداز درون آب، بعد از سه روز زنگ میزند.»
- نبات کوچولو به پدرش گفت: «باباجان میدانستی یک انسان 100 کیلویی در سیارهی مریخ 38 کیلوگرم است؟»
یکهو قندک گفت: «بابا میشود کوچ کنیم مریخ تا شما بشوی 38 کیلو که اینقدر رژیم نگیری؟»
- از قندک پرسیدند: «کدوم یکی از اعضای بدنت را بیشتر دوست داری؟»
قندک کمی فکر کرد و جواب داد: «گوشهایم را.»
گفتند: «چرا؟»
جواب داد: «چون گوش خود به خود میشنود و به هیچ تلاشی نیاز ندارد.»
- نبات کوچولو برگهی امتحانیاش را به خانه آورد، نشان پدرش داد و گفت: «بابا ببخشید هیچی نخوانده بودم!» پدر کمی برگه را نگاه کرد و گفت: «عیبی ندارد دخترم، ولی کاش اسم و فامیلت را مینوشتی تا ببینیم که خودکارت کار میکند یا نه؟!»
- کل خانواده رفته بودند رستوران. خیلی طول کشید تا گارسون غذا را آورد. نبات کوچولو گفت: «ببخشید شما همانی نیستید که رفتید تا برای ما غذا بیاورید؟»
جوان گفت: «بله، چهطور مگه؟»
نبات کوچولو جواب داد: «ﻣﺎﺷﺎءاﻟﻠﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪین؟!»
- روزی از نبات کوچولو خواستند که پدرش را به مدرسه بیاورد. وقتی پدر به مدرسه رسید، خانم معاون گفت: «آقا شرمنده، ولی دخترتان خیلی بیانضباط است.»
پدر با خنده گفت: «خدا را شکر! از دیشب خوابم نبرده، فکر کردم میخواستید پول بگیرید.»
- روزی نبات کوچولو و قندک و پدر، سوار اتوبوس شدند. داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود. ناگهان آقایی آمد کنار اتوبوس و گفت: «ببخشید میگذارید سوار شوم؟»
قندک جواب داد: «نه آقا، خیلی شلوغ است، صبر کنید اتوبوس بعدی بیاید.»
آقا خیلی جدی گفت: «بچهها خواهش میکنم بروید کنار، من رانندهی اتوبوسم.»
- کولر خانهی قندک خراب شده بود. پدر به قندک گفت: «زنگ بزن تعمیرکار بیاید کولر را درست کند.» قندک با هزار زحمت شمارهی تعمیرکار را پیدا کرد و زنگ زد. ﺗﻌﻤﻴﺮﮐﺎﺭ پرسید: «پسرم، ﮐﻮﻟﺮﺗﻮﻥ ﺁبیه؟»
قندک جواب داد: «ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺭﺵ ﺁﺑﻴﻪ، ﻭﺳﻄﺶ ﺳﻔﻴﺪﻩ.»
ارسال نظر در مورد این مقاله