داستان
جاده
مریم کوچکی
صبح، هوا آفتابی بود. دیشب باران باریده و جنگل سرسبز و زیبا شده بود. در دل این جنگل، جادهای بود که از روی آن ماشینها رفتوآمد میکردند.
در آن روز زیبا، خانم فیل آمده بود کنار جاده و منتظر ماشین بود. از پیچ جاده کامیونی را دید. تا خرطومش را بالا آورد، راننده ترسید. با سرعت از کنار او رد شد و رفت.
چشمهای خانم فیل پر از اشک شد. او همچنان منتظر بود.
از پیچ جاده یک اتوبوس، پیچید و به طرف خانم فیل آمد. او خرطومش را بالا برد. مسافرهای توی اتوبوس جیغ کشیدند. راننده با سرعت از کنار خانم فیل رد شد و رفت.
چشمهای خانم فیل پر از اشک شد. او همچنان منتظر بود.
از پیچ جاده دوتا موتورسوار پیدایشان شد. آنها داشتند مسابقه میدادند. خیلی سریع از کنار خانم فیل رد شدند و اصلاً ندیدند که چشمهایش خیس است و خرطومش را بالا آورده است.
خانم فیل گوشهایش را تیز کرد و آنها را به هم زد. از پیچ جاده یک ماشین زرد بزرگ پیدایش شد. راننده، خانمش و دوتا بچه توی آن بودند.
خانم فیل خرطومش را بالا برد. ماشین زرد از کنار او با سرعت گذشت. بچهها از پشت شیشه به خانم فیل نگاه کردند.
چشمهای خانم فیل پر از اشک شد. او همچنان منتظر بود. ماشین زرد دوباره برگشت. بابا، مامان و بچهها از ماشین پیاده شدند.
خانم فیل با آن چشمهای ریز پر از گریه، دمش را تکان تکان داد و رفت توی جنگل. بعد بابا، مامان و بچهها یواش یواش پشت سر خانم فیل رفتند.
زیر درخت بلند نارونی، توی یک چاله، بچهفیلی افتاده بود. همه جای بچهفیل گِلی بود و یواش یواش جیغ میزد. او نمیتوانست از چاله بیرون بیاید.
همگی فهمیدند خانم فیل برای بیرون آوردن بچهاش از آنها کمک میخواهد.
بچهفیل خیلی سنگین بود. چهطور میشد او را نجات داد؟
بابا به «ایستگاه نجات حیوانات» زنگ زد. آنها خیلی زود آمدند. یک عالمه آدم با خندقکن و بلدوزر. آنها با کمک خندقکن و ریختن خاک زیر پای فیل کوچولو، او را از توی آن گودال لیز و گِلی بیرون آوردند.
تا بچهفیل از گودال بیرون آمد به طرف مادرش دوید و جیغ کوتاهی زد. خانم فیل سرش را به شانهی بابا زد. مامان گفت: «دارد از بابا تشکر میکند.» و همگی خندیدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله