10.22081/poopak.2024.75692

آثار خوب بچه ها(کبوتر نامه‌رسان )

موضوعات

کبوتر نامه‌رسان  

به کوشش: سعیده اصلاحی

قول و قرار

دینا نیکدل- کلاس چهارم– تهران

ظهر که از مدرسه به سمت خانه می‌آمدم، حسابی ناراحت بودم؛ چون امتحان ریاضی‌ام را خوب نداده و از دست خودم عصبانی بودم. با خشم زنگ در را فشار دادم و تا موقعی که مادرم در را باز کرد، دستم روی زنگ بود. بی‌توجه به نگرانی مادرم، سلام کردم، به اتاقم رفتم و غمگین روی تختم نشستم.

مادر صدایم زد: «دخترم بیا ناهار حاضره.»

نتواستم ناهارم را کامل بخورم. مادرم پرسید: «اتفاقی افتاده عزیزم؟»

با بی‌حوصلگی گفتم: «نه.» و بعد جلوی تلویزیون خوابم برد. وقتی بیدار شدم، دیدم برادر کوچکم تمام وسایل کیفم را بیرون ریخته. سرش فریاد کشیدم و از اتاقم بیرونش کردم. مادرم او را بغل کرد و گفت: «چی شده؟ چرا دعوایش می‌کنی؟ چرا امروز این‌همه عصبانی هستی دخترم؟»

به اتاقم برگشتم و در را بستم. هنوز صدای گریه‌ی برادرم را می‌شنیدم و مادرم هم نمی‌توانست ساکتش کند. برای همین با ناراحتی لباس پوشید و او را از خانه بیرون برد.

چند ساعت گذشت؛ اما آن‌ها به خانه برنگشتند. صدای زنگ در خوش‌حالم کرد؛ اما مادر و برادرم نبودند. دوستم آش نذری آورده بود. نگاهش نگران بود. تشکر کردم و پرسیدم: «چیزی شده؟»

او جواب داد: «وقتی به خانه‌ی شما می‌آمدم سر کوچه تصادف شده بود.»

نگرانی و استرس همه‌ی وجودم را پر کرد. شروع کردم به صحبت با خدا:

- خدایا قول می‌دهم دیگه هیچ‌وقت با مادر و برادرم بدرفتاری نکنم. خدایا لطفاً اون‌ها رو سلامت به خونه برگردون!

عصر پدرم از سر کار برگشت. ماجرای ظهر را با ناراحتی برای پدرم تعریف کردم. او خندید و گفت: «از هنرنمایی‌ات خبر دارم. مادرت از خانه‌ی مادربزرگ به من زنگ زد و گفت برادرت را به آن‌جا برده تا تو به درس و مشقت برسی.»

از خوش‌حالی گریه‌ام گرفت. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم: «الهی شکر! خدایا کمکم کن تا قول و قرارهایم را فراموش نکنم!»

آرزو

سعید پندار- کلاس ششم– تهران

پسر نوجوانی در چمنزاری قدم می‌زد. ناگهان چشمش به پروانه‌ای افتاد که لابه‌لای بوته‌ها در حال پرواز بود. بال ظریف پروانه به تار عنکبوتی گیر کرد و پسر به کمکش رفت. ناگهان پروانه به پری‌ِِ زیبایی تبدیل شد و گفت: «تو بسیار مهربان هستی و من برای جبران مهربانی‌ات حاضرم بزرگ‌ترین آرزویت را برآورده کنم.» پسر داشت به آرزوهایش فکر می‌کرد که ناگهان از خواب پرید و با خودش گفت: «برای برآورده شدن هر آرزویی باید تلاش کرد و امیدوار بود.»

بزرگ‌ترین آرزوی او این بود که دوست داشت مثل حاج قاسم سلیمانی، یک سرباز وفادار و شجاع باشد.

فصل بهار

حنانه یازرلو- کلاس ششم– تهران

به پایان می‌رسد فصل زمستان

درختان باز هم شاداب و خندان

پرستو می‌رسد با شادمانی

دوباره می‌شود دنیا گلستان

دوباره می‌شود فصل شکوفه

بهار تازه و خوش‌بو و زیبا

همه در انتظار رویش گل

درخت و بوته و صحرا و دریا

همه لبخند بر لب عید نوروز

صدای خنده‌های حاجی فیروز

همه با هم می‌گن فصل بهاره

بهاران با خودش شادی میاره

دوست خوب پوپک

محمد معین عرب در گرگان زندگی می‌کند؛ اما یک بار که برای زیارت حضرت معصومه(س) به قم آمده بود به همراه آقای عرفانی‌مهر، نویسنده‌ی خوب کودکان سری به مجله‌ی پوپک زد. او تاکنون حدود چهار جز قرآن را حفظ کرده است. او از سه سالگی به کمک پدرش که پزشک اطفال است و همچنین استاد حامد لوشنی، حفظ قرآن را شروع کرده است. محمد معین برای حفظ قرآن، زیاد به تلاوت ترتیل استاد منشاوی گوش می‌دهد. حفظ قرآن به قوی شدن حافظه‌اش و تقویت درس‌هایش خیلی کمک کرده است. 

محمد معین به ورزش‌های اسب‌سواری، شنا و تیر‌اندازی هم علاقه‌مند است و عضو باشگاه فوتبال هم هست.

یک بار می‌خواستم به خانه‌ی دوستم که او هم حافظ قرآن بود، بروم؛ چون مدت‌ها او را ندیده بودم. با پدرم سوار ماشین شدیم و به طرف خانه‌ی دوستم حرکت کردیم؛ اما ناگهان دیدم آدرس را گم کرده‌ام. من آدرس دوستم را یک بار همین‌طوری خوانده بودم و حفظ نکردم. چشم‌هایم را بستم و آیه‌هایی از قرآن را در ذهنم مرور کردم و از خدا خواستم کمکم کند. همان موقع آدرس دوستم و همان برگه توی ذهنم انگار روشن شد. آدرس را خواندم. آن را به پدرم گفتم و با شادی به طرف خانه‌ی دوستم رفتیم. توی دلم از خدای مهربان تشکر کردم که من را دوست دارد. 

CAPTCHA Image