کبوتر نامهرسان
(آثار خوب بچهها)
به کوشش : سعیده اصلاحی
شب پرخاطره
ثمین زهرا منصوری- کلاس سوم- تهران
یلدا دفتر مشقش را بست و گفت: «من دلم واسه عزیز و آقاجون تنگ شده. کی میریم دیدنشون؟»
مامان جواب داد: «ایشالا به زودی.»
یلدا دوباره پرسید: «به زودی یعنی کی؟»
بابا گفت: «یعنی شب تولد خودت، شبی که بهش میگن طولانیترین شب سال.»
یلدا خندید. به فکر فرو رفت و با خودش گفت: «چهقدر خوب میشد که امسال به جای اینکه ما به خانهی عزیز و آقاجون برویم آنها به خانهی ما بیایند.»
یلدا توی همین فکرها بود که یکدفعه پدر پرسید: «یلداجان تو نظری دربارهی شب تولدت نداری؟»
یلدا با خوشحالی جواب داد: «من دوست دارم امسال ما عزیز و آقاجون رو در شب یلدا یعنی شب تولد من به منزلمون دعوت کنیم و ازشون پذیرایی کنیم.»
پدر خندید و گفت: «حتماً عزیزم، چه فکر خوبی؛ البته با حضور عزیز و آقاجون، بهترین شب یلدا را خواهیم داشت.»
آیینهی ایمان
زینب رمضانپور- کلاس ششم– تهران
حضرت زهرا سلام الله علیها در بیستم جمادیالثانی سال یازدهم هجری قمری در شهر مکه چشم به جهان گشود. در آن زمان داشتن فرزند دختر، مایهی سرافکندگی بود و به نوزادان دختر، خیلی ظلم میشد. آنها فقط به دنبال فرزند پسر بودند و پسردار شدن را افتخار میدانستند. وقتی پیامبر گرامی اسلام(ص) دختردار شدند، مردم نادان میگفتند که او پسر ندارد و نسلش ادامه پیدا نمیکند. در همان زمان خداوند سورهی کوثر را بر پیامبر(ص) نازل فرمود. این سورهی زیبا سه آیه دارد و کوچکترین سورهی قرآن است. تولد حضرت زهرا سلام الله علیها و نزول این آیه سبب آرامش و شادمانی قلب مهربان پیامبر عزیز ما شد.
حضرت زهرا(س)، مادر نازنین خود؛ یعنی حضرت خدیجه(س) را در کودکی از دست داد و از همان زمان، با تمام وجود به پدر بزرگوار خویش خدمت کرد. او با وجود اینکه هنوز کودک بود؛ اما تمام کارهای خانه را انجام میداد و تلاش میکرد تا پدر احساس تنهایی نکنند. برای همین پیامبر عزیز ما، به فاطمهی یگانه و نازنین خود لقب «ام ابیها» دادند؛ یعنی مادر پدر.
حضرت فاطمهی زهرا سلام الله علیها آیینهی نورانی ایمان بودند و من دعا میکنم همهی دختران مسلمان دنیا پیرو راستین ایشان باشند.
دوستت دارم
مهیاس عاصی- کلاس پنجم- تهران
اولین بار یادت هست؟
اولین بار که من لب به سخن گشودم
اولین بار که نامت را
بر زبان آوردم و صدایت زدم «مادر»
مرا بوسیدی
و من با تمام وجود خندیدم
سالها بعد گفتی دخترم
وقتی اولین بار نامم را بر لب آوردی
روز میلاد تو بود
در همان لحظه
با تمام دل و جان صدایت را میشنیدم
و بعد از آن همیشه و هر جا
اگرچه گاهی با گریه و فریاد کودکانه
اما من میشنیدم که میگفتی:
مادر... مادر زیبایم دوستت دارم.
دختر مهربان
باران ساعی- کلاس سوم– تهران
در یک دشت بزرگ و سرسبز، پنج گل زیبا و شاداب در کنار هم زندگی میکردند به نامهای: فیروزه، گل گلی، زردک، سبزک و بنفشه.
آنها همیشه با باد و نسیم بازی میکردند و از اینکه در کنار هم هستند، لذت میبردند. روزی از روزها بیحال و خسته شدند؛ چون مدتی بود که باران نباریده بود و تمام دشت خشک و بیآب مانده بود.
آنها دیگر نه ذوق بازی داشتند و نه اشتیاقی برای شادی.
در همان روزها دختری قدم به دشت گذاشت و گلهای تشنه را دید. بعد رفت و با یک آبپاش پر از آب زلال برگشت و گلها را سیراب کرد. گلهای تشنه دوباره شاداب شدند و با عطر خوش و گلبرگهای رنگارنگشان از دختر مهربان تشکر کردند. دختر هم لبخند زد و دلش پر از شادی شد؛ چون توانسته بود این آفریدههای زیبای خداوند را خوشحال کند.
صبح شده باز دوباره
دایان زارع
صبح شده باز دوباره
آسمون آبی رنگ
روشن شده دوباره
خورشید موطلایی
تو آسمون نشسته
نور میده و جون میده
باز به گلای خسته
اجازه میگیرم از مادرم
برای بازی تو حیاط با برادرم
توی حیاط خونه
دوتا دوچرخه داریم
همش رویش سواریم
مسابقه میذاریم
میریم سریع با شتاب
مثل نسیم مثل باد
تا بشیم خوشحال و شاد
ارسال نظر در مورد این مقاله