10.22081/poopak.2024.75990

مترسک

موضوعات

داستان

مترسک

مجید طهماسبی

باد توی گندم‌زار چرخید و گندم‌ها را نوازش  کرد. گاهی هم با مترسک حرف می‌زد.

از مترسک پرسید : «چه‌طوری ؟ خوبی؟»

مترسک نالید: «پاهایم درد می‌کند. دیگر توان ایستادن روی پاهایم را ندارم. کاش دوتا پا داشتم یا این‌که می‌توانستم پرواز کنم.»

باد گفت: «کاری ندارد، پایت را شل کن و دست‌هایت را باز کن، بقیه‌اش هم با من.»

مترسک که خسته شده بود و سال‌ها بود آن‌جا ایستاده بود، دلش را به باد سپرد و

دست‌هایش را باز کرد و پایش را شل کرد.

باد دور مزرعه چرخی زد، سرعتش را بیش‌تر کرد. مترسک را از زمین بلند کرد و با خودش بالا برد و در آسمان چرخاند.

مترسک از آن‌جا مزرعه گندم را تماشا کرد، زیبا بود .

همیشه روبه‌رویش را دیده بود، ولی حالا آن دورها، روستایی که هر روز کشاورز از آن‌جا می‌آمد، کوه‌های بلند و حتی رودخانه را که همیشه صدایش را می‌شنید، دید.

باد پرسید: «چه‌طور است؟»

مترسک جواب داد: «خستگی این چند سال از تنم در آمد. تازه می‌فهمم که پرنده‌ها وقتی بالای مزرعه پرواز می‌کنند چه حال خوبی دارند و لذت می‌برند .»

باد، مترسک را دورتادور مزرعه چرخاند و دوباره او را به آرامی سر جایش گذاشت .

مترسک پایش را روی زمین سفت کرد و از باد تشکر کرد و گفت: «امروز بهترین روز زندگی من بود.»

CAPTCHA Image