داستان
مترسک
مجید طهماسبی
باد توی گندمزار چرخید و گندمها را نوازش کرد. گاهی هم با مترسک حرف میزد.
از مترسک پرسید : «چهطوری ؟ خوبی؟»
مترسک نالید: «پاهایم درد میکند. دیگر توان ایستادن روی پاهایم را ندارم. کاش دوتا پا داشتم یا اینکه میتوانستم پرواز کنم.»
باد گفت: «کاری ندارد، پایت را شل کن و دستهایت را باز کن، بقیهاش هم با من.»
مترسک که خسته شده بود و سالها بود آنجا ایستاده بود، دلش را به باد سپرد و
دستهایش را باز کرد و پایش را شل کرد.
باد دور مزرعه چرخی زد، سرعتش را بیشتر کرد. مترسک را از زمین بلند کرد و با خودش بالا برد و در آسمان چرخاند.
مترسک از آنجا مزرعه گندم را تماشا کرد، زیبا بود .
همیشه روبهرویش را دیده بود، ولی حالا آن دورها، روستایی که هر روز کشاورز از آنجا میآمد، کوههای بلند و حتی رودخانه را که همیشه صدایش را میشنید، دید.
باد پرسید: «چهطور است؟»
مترسک جواب داد: «خستگی این چند سال از تنم در آمد. تازه میفهمم که پرندهها وقتی بالای مزرعه پرواز میکنند چه حال خوبی دارند و لذت میبرند .»
باد، مترسک را دورتادور مزرعه چرخاند و دوباره او را به آرامی سر جایش گذاشت .
مترسک پایش را روی زمین سفت کرد و از باد تشکر کرد و گفت: «امروز بهترین روز زندگی من بود.»
ارسال نظر در مورد این مقاله