داستان مذهبی
کودک دانشمند
منیره هاشمی
خیلی وقت بود که چیزی نخریده بودم. نه توپ، نه خوراکی، نه اسباببازی. پول توجیبیهایم زیاد شده بودند. چند بار هم عیدی گرفته بودم. همه را گذاشته بودم توی یک جعبه کفش زیر تختم.
بعضی وقتها جعبه را از زیر تخت بیرون میآوردم و پولهایم را میشمردم.
یک روز ساره مچم را گرفت. از لای در سرش را آورده بود توی اتاقم.
غش غش خندید و گفت: «ای خسیس! برای چی پولهایت را جمع میکنی؟ خب که چی؟ من که همهی پولهایم را خوراکی و گیره سر و جورابهای رنگی خریدم.»
پولهایم را گذاشتم توی جعبه و جعبه را هل دادم زیر تخت.
گفتم: «یک فکری دارم.» ساره خندید و گفت: «نگو که باز میخواهی بروی باغ کتاب؟»
خیلی زرنگ بود. همه چیز را زود زود میفهمید. گفتم: «خب چه عیبی دارد؟ من عاشق کتابم. ایندفعه میخواهم چندتا دایرةالمعارف بخرم. مثلاً دایرةالمعارف اختراعات. دایرةالمعارف اقیانوسها. میدانی چهقدر جالب است؟»
ساره گفت: «نه! من که دوست دارم این دفعه یک شال پولک پولکی بخرم.»
شب که بابا آمد، گفتم: «بابا، من را باغ کتاب میبری؟»
ساره با خنده گفت: «باز این سپهر خسیس پولهایش را جمع کرده میخواهد کتاب بخرد.»
بابا دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «هر چه بیشتر کتاب بخوانی بهتر است. اصلاً میدانستی چهقدر امامان ما توصیه میکردند که دنبال علم و دانش باشیم؟ آنها به دانشمندان خیلی احترام میگذاشتند.» ساره خندید و گفت: «بچهها که دانشمند نمیشوند.»
بابا نگاهش کرد و گفت: «اگر تلاش کنند خیلی زود میشوند. بعد به من نگاه کرد و گفت: «میدانستی امام جواد(ع) وقتی از تو کوچکتر بودند به اندازهی یک دانشمند بزرگ اطلاعات داشتند؟ »
خیلی برایم جالب بود. رفتم روبهروی بابا. نزدیکش نشستم و گفتم: «چهطوری؟»
بابا جواب داد: «امام جواد وقتی کودک بودند به امامت رسیدند. خلیفهی ظالم آن زمان به خیال خودش میخواست امام را امتحان کند و به همه بگوید او شایستهی امامت نیست. به همین خاطر جلسههایی را با دانشمندان آن زمان برگزار میکرد و از آنها میخواست که از امام جواد(ع) سؤال بپرسند. آنها هر چه میخواستند میپرسیدند و امام جواد به خوبی به آنها جواب میداد. او یک کودک دانشمند بود. علم او را خدا به او هدیه داده بود.
رفتم توی فکر. آرزو کردم که من هم در بچگی دانشمند بشوم.
فردای آن روز بابا من را به باغ کتاب برد. دوتا دایرةالمعارف خیلی خوب خریدم؛ البته پولم کم بود و بابا بقیهاش را داد.
به خانه که آمدیم سارا دایرةالمعارفها را دید. کنار من نشست. با هم ورق زدیم و خواندیم. یک صفحه را من با صدای بلند میخواندم یک صفحه را او.
چند صفحه که خواندیم گفت: «سپهر چهقدر خوب است که آدم چیز تازهای یاد بگیرد. من نمیدانستم فرق وزغ با قورباغه چی است. فردا میروم مدرسه و به نازنین میگویم که چهقدر چیز یاد گرفتهام.»
اصلاً بیا این دوتا دایرةالمعارف مال دوتاییمان باشد. خندهام گرفت. گفتم: «باشد مال هر دوتایمان.»
ارسال نظر در مورد این مقاله