نصف پتو
مترجم سعید عسکری
پدری با پسرش در مزرعهی سرسبزشان زندگی میکرد. آنها همیشه کارها را با هم تقسیم میکردند. پدر، غذا میپخت، خانه را مرتب میکرد، به مرغها آب و دانه میداد و گوسفندها را به چراگاه میبرد. پسر از گاوها مراقبت میکرد، شیرِ آنها را میدوشید و در بازار میفروخت. بعد از مدتی پسر ازدواج کرد. همسرش وقتی به خانهیشان آمد، پتوی بزرگ و رنگارنگی که خودش بافته بود را هدیه آورد. پیرمرد، عروس خود را بسیار دوست داشت و در کارها به او کمک میکرد. آنها روزهای شادی را با هم میگذراندند و شادیشان با آمدنِ نوزادی شیرین بیشتر شد. تا اینکه پیرمرد پیرتر شد. او به استراحت نیاز داشت. پسرش مجبور بود به تنهایی کارهای مزرعه را انجام دهد. سخت کار میکرد، دیگر نمیخندید و به پدرش غر میزد: «تو دیگر کاری نمیتوانی انجام بدهی. هرچه میگویم فراموش میکنی. فقط غذا میخوری و من باید همهی کارها را انجام دهم.»
پیرمرد با کمر خمیده حیاط را جارو میکرد و به زحمت آب و دانه برای مرغها میگذاشت. او روز به روز پیرتر میشد و تواناییاش کمتر. پسرش تا او را میدید بهانه میگرفت، برای همین پیرمرد نمیخواست سرِ راهش سبز شود.
او اتاقِ خود را به نوهاش داد و خودش توی انبار میخوابید. با این حال پسر، رفتارش را عوض نکرد. یک روز که خیلی ناراحت بود به پدرش گفت: «این خانه برای ما چهار نفر جا ندارد. تو را به خانهی سالمندان میبرم.»
همسرش که زن مهربانی بود گریه کرد و گفت: «نباید این کار را بکنی. خودمان باید مواظبش باشیم.»
پسر گفت: «من تصمیم خودم را گرفتهام، امکان ندارد عوضش کنم.»
اشک از گونهی پیرمرد جاری شد، دلش شکست و با زحمت وسایلش را جمع کرد. زن جوان از عصبانیت سرخ شده بود. پسر که ناراحتی همسرش را دید گفت: «برای اینکه همسرم هم راضی باشد میتوانی پتویش را با خودت ببری.»
بعد پتو را از کمد درآورد و بازش کرد. ناگهان گفت: «عجب پتویِ زیبایی، بسیار با ارزش است. نظرم عوض شد.»
بعد به همسرش گفت: «چهطور است نصفش کنیم؟ اینجوری نصفش را خودمان نگه میداریم.»
زن داد زد: «هرگز این کار را نمیکنم. با زحمت این پتو را بافتم. پدرت همیشه با من مهربان بود. اگر مجبور باشد برود تمام پتو را میبرد.»
مرد جوان که هیچوقت همسرش را اینقدر عصبانی ندیده بود سرش را تکان داد و گفت: «باشد!»
ناگهان صدای شیرینی بلند شد. دخترش گفت: «گوش نکن بابایی! نصفِ پتو برای پدربزرگ بس است. نصفِ دیگرش را جای خوبی بگذار تا وقتی خواستم تو را به خانهی سالمندان ببرم، راحت پیدایش کنم.»
ناگهان مرد جوان تکانی خورد، انگار صاعقه به او خورده باشد. بعد به پدرش گفت: «بنشین پدرجان! من را ببخش. مثل نادانها با تو رفتار کردم.»
از آن به بعد خانواده در آرامش، کنار و همراهِ هم بودند. پتوی بزرگ و رنگارنگ که حالا بر یک کرسی پهن بود را روی خود میکشیدند و پدربزرگ برایشان قصه میگفت.
ارسال نظر در مورد این مقاله