قصههای شیرین ایرانی
رامین جهانپور
خوششانسی و بدشانسی
روزی روزگاری پیرمردی نوههایش را دور خودش جمع کرد و برای آنها شروع کرد به صحبت کردن. صحبتهای پیرمرد بیشتر در مورد شانسهای زندگی بود. پیرمرد قصهاش را اینجورشروع کرد: «یک ماه پیش اسبم گم شد. همهی اهالی روستا به من گفتند: «توچهقدر بدشانسی!» فردای آن روز اسب من با چهار اسب وحشی برگشت و تعداد اسبهایم به عدد پنج رسید. همان مردم برگشتند و گفتند: «توچهقدر خوششانسی!» پسر بزرگم در حال رام کردن اسب وحشی بود که از روی اسب افتاد و پایش شکست، مردم به عیادتش آمدند وگفتند: «تو خیلی بدشانسی که پسرت از روی اسب افتاد.» فردای همان روز شنیدیم که نادرشاه با هندوستان جنگ دارد. همه جوانهای روستا به جنگ رفتند، جز پسر من. مردم گفتند: «توخیلی خوششانس بودی که پسرت پایش شکست و به جنگ نرفت...»
خلاصه، زندگی پر از شانسهای خوب و بد است و شاید بدترین بدشانسیهای امروز شما شروع خوششانسیهای فردایتان باشد.
الاغی که حرف نمیزد
روزی روزگاری دانشمندی مشغول قدم زدن در کوچهای بود که چشمش به مردی خورد که داشت با صدای بلندی با الاغش صحبت میکرد و هرازچندگاهی با چوبدستش الاغ را کتک میزد. مرد دانشمند نزدیک شد و گفت: «چرا با چوب این زبانبسته را میزنی؟ مگرچه گناهی از او سرزده؟» مردی که صاحب الاغ بود، با عصبانیت گفت: «چند روز است که میخواهم به این الاغ حرف زدن یاد بدهم، ولی اصلاً به گوشش بدهکار نیست و هرچه به او میگویم حرفم را گوش نمیکند و ساکت است.» دانشمند چوب را از دست صاحب الاغ گرفت و به گوشهای انداخت و گفت: «قبل از اینکه بقیهی اهالی روستا هم تو را ببینند و مسخره کنند دست از این کارت بردار؛ چون یک الاغ هیچوقت نمیتواند مثل انسان حرف بزند. به نظر من اگر سکوت کردن را از الاغ و بقیهی حیوانات یاد بگیریم خیلی بهتر از این است که آنها را وادار به حرف زدن کنیم.» دانشمند اینها را گفت و از آنجا دور شد.
ارسال نظر در مورد این مقاله