10.22081/poopak.2024.76641

پوستینی که به حرف آمد - جمعه بازار

قصه‌های شیرین ایرانی

رامین جهان‌پور

پوستینی که به حرف آمد

در روزگاران قدیم در صحرایی دور، دو فروشنده‌ی دوره‌گرد با هم هم‌سفر شدند. وقتی غروب شد و هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت، آن دو نفر زیر سایه‌بان درختی نشستند تا شب را در آن‌جا بگذرانند و صبح که شد برای فروختن وسایلی که به همراه داشتند به شهر بروند. اولی که کفش فروش بود توی کیسه‌اش پر از کفش‌های کوچک و بزرگ بود و دومی در کیسه‌اش بار نمک داشت. آن‌ها شب را در زیر درخت خوابیدند و وقتی صبح شد متوجه شدند که پوستین گوسفندی وسط هر دوی آن‌ها روی زمین افتاده. مرد کفش‌فروش با دیدن پوستین گوسفند بلافاصله گفت: «ای وای! این پوستین گوسفند مال منه. دیشب این‌قدر که خسته‌ی راه بودم متوجه افتادنش از داخل کیسه‌ی کفش‌هایم نشدم. این پوستین را یکی از دوستان قدیمی‌ام که خیاط است به من یادگاری داده...»

 مرد نمک‌فروش وقتی این را شنید، گفت: «دوست من اشتباه نکن. این پوستین را من از شهرخریده‌ام و قرار است به خانه ببرم...»

آن دو نفر برای این‌که به دیگری بفهماند که پوستین مال اوست، ساعت‌ها با هم بحث کردند؛ اما هیچ‌کس در این مورد نتوانست دیگری را قانع کند که پوستین به او تعلق دارد. بالأخره بعد از مدت‌ها بحث بی‌فایده، تصمیم گرفتند هر چه زودتر به شهر بروند تا قاضی مشخص کند که پوستین مال کیست. وقتی وارد خانه‌ی قاضی شدند، قاضی از هر دوی آن‌ها پرسید که این پوستین مال کیست و هر دو فروشنده مدعی شدند که صاحب پوستین گوسفند هستند. قاضی وقتی این‌طوری دید کمی فکر کرد و به آن‌ها گفت: «حالا که صاحب این پوستین پیدا نشد، بهتر است از خود پوستین بپرسیم که متعلق به کدام یک از شماست.»

آن دو فروشنده با شنیدن این حرف شروع به خندیدن کردند و هر دوی آن‌ها رو به قاضی گفتند: «آخر آقای قاضی! مگر پوستین هم حرف می‌زند که شما می‌خواهید از او سؤال کنید.»

قاضی حرفی نزد و فقط رو به خدمتکارش گفت: «هرچه زودتر آن چوب بلند آلبالو را بیاور... این پوستین لعنتی را هرطور که شده امروز باید به زبان بیاوریم.»

خدمتکار رفت و چند لحظه بعد با چوب دستش برگشت. قاضی به او گفت: «بنشین و با چوبی که آوردی بیست ضربه به پشت این پوستین بزن تا به حرف بیاید!» خدمتکار کنار پوستین نشست، چوب دستش را بالا برد و شروع کرد به چوب زدن پوستین. همان‌طور که چوب دست خدمتکار روی بدنه پوستین پابیین می‌آمد ناگهان حاضرین در آن‌جا، متوجه گرد وغباری از نمک شدند که داشت از پوستین گوسفند بلند می‌شد. مرد کفش‌فروش با دیدن این صحنه رنگ و رویش زرد شد و سرش را پایین انداخت. قاضی دستور داد مرد کفش‌فروش را دستگیر و به زندان ببرند و پوستین را هم به مرد نمک‌فروش داد.

جمعه بازار

در روزگاران قدیم همیشه مردم یکی از روستاهای دور، روزهای جمعه به شهر می‌رفتند و خریدهای‌شان را انجام می‌دادند؛ و اگر گوسفند، اسب یا مرغ و خروسی هم برای فروش داشتند به «جمعه بازار» شهر می‌بردند. آن روز مردی سوار الاغ تنبل و ضعیفش شده بود تا به شهر برود. الاغ تنبل بی‌اعتناع به های و هوی و سیخونک‌های صاحبش آهسته می‌رفت و برای رفتن به شهر اصلاً عجله‌ای نداشت. ناگهان یکی از دوستانش از روبه‌رو پیدا شد و بعد از سلام علیک پرسید: «کجا می‌روی دوست من؟»

مرد همان‌طور که روی الاغ نشسته بود و پاهایش را تکان تکان می‌داد، گفت: «به جمعه بازار شهر می‌روم تا این الاغم را بفروشم.» دوستش وقتی این را شنید با تعجب پرسید: «اما امروز که سه‌شنبه است دوست من، حالا کو تا جمعه؟!» مرد جواب داد: «والا، این‌طور که این الاغ راه می‌رود بعید می‌دانم تا جمعه هم به آن‌جا برسم...»

CAPTCHA Image