تو یک شهید زنده‌ای (ص 12 و 13)

مسافران بهشت

تو یک شهید زنده‌ای

فرشته شیخ‌الاسلام

شهید اکبر غلامپور

روزی که آمد: دهم بهمن 41، قم

روزی که پرواز کرد: 25 اسفند 63، شرق دجله در عملیات بدر

در جبهه، ساعت یازده شب عملیات شروع شد. درگیری شدید بود. خیلی‌ها شهید یا مجروح شدند. منطقه رمل بود؛ یعنی خاک نرم، که راه رفتن در آن هم سخت بود. به خاطر همین هر کس زخمی شده بود امید نداشت که بتواند به عقب برگردد. اکبر هم بین زخمی‌ها بود. پایش تیر خورده بود و به شدت خون‌ریزی داشت. برای این‌که به رزمنده‌های مجروح روحیه بدهد، به زحمت سرش را بالا آورد و گفت: «خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی خمینی را نگه‌دار.» بچه‌ها با اکبر هم‌صدا شدند. مثل همیشه این دعا به همه آرامش و اطمینان می‌داد.

*

اکبر در جبهه که بود، یک جای سالم در بدنش نبود. یک بار پایش زخمی شده بود. یک بار روی مین رفت و چانه‌اش آسیب زیادی دید. از سر تا پایش، پر از ترکش بود. راضی نمی‌شد در بیمارستان بماند. یک روز مادرش دید اکبر از بس گریه کرده چشم‌هایش سرخ شده است. گفت:

- پسرم چرا با خودت این‌جوری می‌کنی؟

- مادر من الآن باید در جبهه پیش رزمنده‌ها باشم، ولی این‌جا خوابیده‌ام.

چشم‌های مادر هم بارانی شد:

- تو نخوابیده‌ای مادر. تو بیداری، تو یک شهید زنده‌ای.

*

در وصیت‌نامه‌اش نوشت: «زمان شروع عملیات نزدیک است. من وقت نوشتن وصیت‌نامه را ندارم. به همه بگویید وصیت‌نامه‌های شهدا را بخوانند و به آن‌ها عمل کنند.»

*

عملیات شروع شد. اکبر جلوتر از همه می‌جنگید. جلوی تیر و ترکش می‌دوید و نمی‌ترسید. بچه‌ها وقتی فرمانده‌شان را که می‌دیدند، شیر می‌شدند و شجاعانه به پیش می‌رفتند. طولی نکشید که دشمن شکست خورد.

یکی از فرمانده‌ها شهید شده بود. بچه‌ها دور فرمانده‌‎ی عزیزشان جمع شده بودند و گریه می‌کردند. یکی می‌بوسیدش. یکی عطر به جنازه‌اش می‌زد. اکبر که دید وسط میدان جنگ، بچه‌ها دارند روحیه‌ی‌شان را از دست می‌دهند، فریاد کشید: «چه خبره؟ شهدا پیش خدای‌شان رفتند. ما الآن باید جلوی حمله‌ی این کافران را بگیریم.»

با فریادِ اکبر، بچه‌ها به خودشان آمدند و هر کدام به سمت یکی از تانک‌ها رفتند تا آن‌ها را از بین ببرند. طولی نکشید که صدای الله‌اکبری بلند شد. بچه‌ها دیدند اکبر هم پیش خدا رفت.

CAPTCHA Image