خندهمنده
لیلا چیذری
□
کلاغ زغالفروش
از کلاغی میپرسند: «اسمت چیه؟» میگه: «طوطی!» میگن: «پس چرا رنگت سیاهه؟» جواب میده: «چون توی زغالفروشی کار میکنم.»
□
فقط یک سؤال غلط
پدر: «امتحان ریاضی چهطور بود؟»
پسر: «یکی از سؤالها رو غلط نوشتم.»
پدر: «عیبی نداره، بقیه رو که درست نوشتی؟»
پسر: «راستش نه! چون اصلاً وقت نکردم به بقیه نگاه کنم!»
□
تأثیر غذاها
محمود: «از بس گوشت گاو خوردم، پرزور و قوی شدم.»
وحید: «پس چرا من اینقدر ماهی میخورم، شنا یاد نمیگیرم؟»
□
چشم دوربین
دکتر: «متأسفانه چشم شما دوربین شده است!»
مریض: «چه خوب! یعنی از این به بعد میتوانم با چشمم عکسهای زیبا بگیرم؟»
□
میخوری یا میبری؟
مردی به ساندویچی رفت و گفت: «لطفاً دوتا ساندویچ بدید!»
- میخوری یا میبری؟
مرد: «یه میخوری، یه میبری!»
□
جملهسازی
معلم: «با وحید، سعید و مجید جمله بساز.»
شاگرد: «وحید و سعید به پارک رفتند.»
معلم: «پس مجیدش چه شد؟»
شاگرد: «مجید خواب ماند، با آنها نرفت!»
□
زمان رفتن
معلم: «وقتی میگوییم «من میروم، تو میروی، او میرود» چه زمانی است؟»
شاگرد: «زمانی که زنگ آخر خورده و ناظم جلوی در ایستاده.»
□
فوتبال تعطیل است
موضوع انشا، دربارهی یک مسابقهی فوتبال بود. همه مشغول نوشتن بودند، جز یک نفر که نشسته بود و کاری نمیکرد.
معلم سراغ او رفت و پرسید: «چرا نمینویسی؟» شاگرد گفت: «نوشتم آقای معلم.» معلم دفتر او را نگاه کرد و دید نوشته: «به علت بارندگی شدید، مسابقهی فوتبال برگزار نمیشود!»
□
تلافی
حیفِنون پشهبند میبنده؛ بعد تا صبح نمیخوابه، پشهها رو مسخره میکنه و میگه: «اگه تونستید بیایید نیشم بزنید.»
ارسال نظر در مورد این مقاله