نجات دالی
نویسنده: درنر استجسکال
تصویرگر: ماروین آلنسو
مترجم: والهه حسنزاده
صفحهی 15:
من الیور هستم؛ یه گربهی تربیتشده. من میتونم پرندهها و موشها رو بخورم؛ برای اینکه بهشون حساسیت دارم. من فقط میتونم غذای مخصوص گربهها رو بخورم که مزهی ماهی میده؛ بنابراین هر وقت موش شکار میکنم، دلیلش اینه که این کار رو گربهها دوست دارن انجام بدن. هر وقت موش میگیرم، میزنم روی شونش و برای این تعقیب و گریز، ازش تشکر میکنم. بهش میگم: «بیا این کار رو بازم انجام بدیم. حالا میتونی بری.» موش هم به سرعت فرار میکنه و این خوششانسی رو باور نمیکنه.
صفحهی 16:
من ماهی واقعی رو هم میتونم بخورم. متأسفانه گرفتن اونها خیلی سخته! نزدیک محل زندگی ما، یه دریاچهی کوچیکه و من بعضی وقتا خیلی ساکت و آروم کنار آب، منتظر میشینم تا یه ماهی به سمتم شنا کنه. گربهها، ماهی رو با پنجههاشون میگیرن نه با قلاب ماهیگیری. من تا حالا با قلاب، ماهیگیری نکردم، شما چهطور؟
یکی از اون روزای شکار ماهی کنار دریاچه، من داشتم یه ماهی رو میگرفتم و دوستم جامپی هم مشغول خوردن علفهای اون اطراف بود.
صفحهی 17:
که ناگهان صدای جیک جیک جیک جیک جیک جیک یه جوجهاردک رو شنیدم؛ یه صدایی همراه با ترس. بعد صدای گریهی جوجهاردکها اومد! کواک کواک کواک! پس اون جوجهاردک نزدیک ما و در خطر بود. من به جامپی گفتم: «ببین چه اتفاقی افتاده؟» من نمیخواستم جوجهاردک بیشتر از این بترسه. اون ممکن بود فکر کند من میخوام بخورمش.
صفحهی 18:
جامپی گفت: «به آسمون نگاه کن! یه عقاب بزرگ اطراف دریاچه میچرخه و میخواد داخل آب شیرجه بزنه و جوجهاردک رو بگیره. من فریاد زدم: «عجله کن، جامپی! باید نجاتش بدی! جوجهاردک کجاست؟» حالا میتونی صدای مادرش رو بشنوی که داره بهش هشدار میده. اون سعی میکنه جوجهاردک رو متوجه خطر کنه؛ ولی بیشتر از این نمیتونه کمک کنه. با این حال، جامپی اینقدر بزرگ بود که بتونه عقاب رو بترسونه و فراریش بده.
صفحهی 19:
ما نمیخواستیم به عقاب اجازه بدیم جوجهاردک رو آزار بده. همه با هم فریاد میزدیم: «دور شو عقاب! دور شو!»
صفحهی 20:
با هم جوجهاردک رو صدا میکردیم. فریاد میزدیم و میدویدیم؛ ولی هنوز نمیتوانستیم ببینیمش. جامپی گفت: «جوجهاردک بین نیها گیر کرده.» عقاب با سرعت شروع کرد به پایین آوردن و ما با بیشترین سرعتی که میتونستیم، دویدیم تا قبل از عقاب به جوجهاردک برسیم.
ارسال نظر در مورد این مقاله