مسافران بهشت
قرآن کوچکِ سیدمحمد
شهید سیدمحمد میرقیصری
فرشتهسادات شیخالاسلام
روزی که آمد: 1/4/42
روزی که پرواز کرد: 23/12/63
سیدمحمد تابستان سال ۴۲ به دنیا آمد. همان سالی که امام خمینی مبارزه با شاه را شروع کردند. همان موقع که طرفدارهای شاه میخندیدند و میگفتند: «این آقای سید که سربازی ندارد، چهطور میخواهد جلو شاهنشاه بایستد؟» امام خمینی گفتند: «سربازان من در قنداقها و گهوارههایشان هستند.» سالها بعد، سیدمحمد یکی از سربازهای خوب برای اسلام و انقلاب و امام شد.
□
وقتی جوان شد
برای پیروزی انقلاب همراه بقیهی مردم خیلی زحمت کشید. وقتی هم دشمن به کشور حمله کرد، سریع رفت تا نامنویسی کند و برود جبهه. گفتند سن و سالت کم است، ولی محمد دستبردار نبود. رفت شیراز. آنجا با گروه جنگهای نامنظم آشنا شد. فرمانده این گروه شهید چمران بود. تمام افراد گروه شهید چمران، چریک بودند. چریک یعنی رزمندهای که آموزشهای سخت جنگی، نظامی و ورزشی میبیند و میتواند در شرایط سخت بجنگد. ستاد جنگهای نامنظم کارش این بود که وقت و بیوقت، از جاهایی که هیچکس حدس نمیزد، به دشمن حمله کند. مثلاً دو - سه نفری با یک موتور میرفتند به دشمن ضربههای زیادی میزدند و سریع برمیگشتند؛ اما دشمن فکر میکرد نیروهای زیادی به آنها حمله کرده است.
سیدمحمد در لحظهی شهادت شهیدچمران کنارش بود. بدن پاک شهید را از محل درگیری دور کرد و به پشت جبهه آورد.
□
بعد از شهادت شهیدچمران، او به عنوان یک پاسدار به جبهه رفت. فرماندهان جنگ که توان رزمی محمد را دیدند، از او خواستند مربی آموزش نظامی رزمندهها شود. سیدمحمد هم قبول کرد و به زودی فرمانده گردان محمد رسولاللهj شد.
عملیات بدر شروع شد. گردان محمد رسولالله جزء اولین نیروهایی بودند که خط دشمن را شکستند. سیدمحمد داشت مجروحها را میبرد عقب که دید تعداد زیادی از هواپیماهای دشمن آمدند. دوید طرف ضدهوایی تا هواپیماها را بزند. بین راه، خمپارهای کنارش منفجر شد. سیدمحمد روی زمین افتاد. سه بار گفت: «یا حسین» و شهید شد. صورتش خندان و دستش روی سینهاش بود. انگار دیگر وقتش شده بود کمی استراحت کند!
□
سیدمحمد همیشه قرآن همراهش بود. عادت داشت بعد از نماز صبح حتماً قرآن بخواند. هرجا باشد؛ در خانه یا جبهه و یا بیمارستان.
□
مهارت تیراندازی و نشانهگیری سیدمحمد عجیب بود. بچهها یک سکه را پرت میکردند و سیدمحمد آن را در هوا میزد. دهان همه باز میماند، ولی سیدمحمد میگفت اینکه تعجب ندارد. من دو آیه از قرآن را میخوانم. یکی وقت آمدن به جبهه و یکی وقت تیراندازی. اینطوری تیرهایم خطا نمیرود.
□
زمانی که سیدمحمد فرماندهی گردان بود، یک شب خواست ببیند نیروهایش از نظر روحی چهقدر آماده هستند. بعد از نماز مغرب و عشا کمی حرف زد. آخر هم گفت: «برای شب عملیات بیست نفر میخواهیم که روی مین بروند.» ناگهان کل گردان در حالی که گریه میکردند، با فریاد اللهاکبر گفتند ما همه آمادهی شهادت هستیم؛ حتی بعضیها دویدند طرف فرماندهیشان که زودتر داوطلب شوند. سیدمحمد با دیدن این صحنه دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.
ارسال نظر در مورد این مقاله