قصههای قدیمی
بیژن شهرامی
زور
باد وقتی چشمش به مرد دورهگرد میافتد فکری به ذهنش میرسد. روی شاخههای چنار بلندی مینشیند و به خورشید میگوید: «آن مرد را وسط جاده میبینی؟ دارد به دِه بالا میرود تا سر مردم را آرایش کند.»
خورشید با مهربانی میگوید: «او را میشناسم.»
باد هوهویی میکند و میگوید: «بیا مسابقه بدهیم ببینیم کدام یک از ما زورش به او میرسد و کتش را از تنش درمیآورد.»
خورشید قبول میکند و باد با عجله شروع به وزیدن میکند؛ اما هرچه بیشتر میوزد کمتر نتیجه میگیرد، چرا که مرد دورهگرد کتش را محکم و محکمتر به خودش میچسباند.
چند لحظه بعد، باد از نفس میافتد و گوشهای مینشیند. خورشید که حالا نوبتش شده است، آرام و بیسروصدا کمی بر نور و گرمایش اضافه میکند. مرد که حالا حسابی گرمش شده است، خیلی راحت کتش را درمیآورد و روی دستش میاندازد!
***
بار نمک
الاغ جوان دنبال فرصتی میگردد تا از صاحبش که هر روز از معدن نمک تا آبادی از او کار میکشد، انتقام بگیرد. به همین خاطر وقتی گذرش به رودخانه میافتد مگسها را بهانه میکند و سر و تنش را زیر آب فرو میبرد تا نمکها حل شوند و بارش سبک گردد!
الاغ که از خوشحالی در پوستش نمیگنجد، به اصطبل برمیگردد و تصمیم میگیرد این نقشه را دفعههای بعد هم اجرا کند!
فردای آن روز گذر الاغ دوباره به وسط رودخانه میافتد و بیخبر از اینکه عوض نمک، پشم بارش کردهاند هوس آبتنی میکند؛ اما غوطه خوردن در میان آب همان و سنگینتر شدن بار همان. پشمها چنان آب به خود میکشند و سنگین میشوند که بلند کردنش فقط از عهدهی جناب فیل برمیآید.
***
پلنگ و آدمیزاد
پلنگ با دیدن مرد هیزمشکن جلو میآید و میگوید: «آهای آدمیزاد! شنیدهام که خودت را قویتر از من دانستهای!»
مرد هیزمشکن که با دیدن پلنگ نزدیک است زهرهاش آب شود، میگوید: «قربان، اشتباه به عرضتان رساندهاند!»
- هه هه هه که اشتباه به عرضم رساندهاند! من این حرفها سرم نمیشود. تو امروز باید با من دست و پنجه نرم کنی تا معلوم شود قویتر کیست!
- اما من...
- اما تو چه؟
- اما من زورم را در خانه جا گذاشتهام. اگر اجازه بدهی، بروم و آن را بیاورم!
- برو و زود برگرد!
- میروم، ولی قبلش شما را به درخت میبندم تا یک وقت فکر فرار به سرتان نزند!
- من و فرار؟ چه حرف مسخرهای!
- کار از محکمکاری عیب نمیکند. اگر به خودتان مطمئن هستید، بگذارید کارم را بکنم و با خیال راحت دنبال زورم بروم!
- بیا ببند!
مرد هیزمشکن بدون معطلی پلنگ را محکم به درخت میبندد. بعد هم چوبدستیاش را از کلبهاش میآورد و به جانش میافتد که: «این زور من است!»
ساعتی بعد پلنگ با سر و رویی کبود و لنگانلنگان فرار را بر قرار ترجیح میدهد و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمیکند!
ارسال نظر در مورد این مقاله