مسافران بهشت ( ص 20 و 21)

مسافران بهشت ( ص 20 و 21)


فرمانده‌ی شجاع دریا

روزی که آمد: خرداد 1342، دشتی بوشهر

روزی که پرواز کرد: مهر 1366، خلیج فارس

فرشته‌سادات شیخ‌الاسلام

امروز می‌خواهم از یک قهرمان برایت بگویم؛ قهرمانی که از این به بعد هر وقت دریا را می‌بینی، به یادش می‌افتی. جوانی 24 ساله که فرمانده‌های نیروی دریایی آمریکا او را بیش‌تر از ما می‌شناسند. نادر مهدوی؛ فرمانده‌ی ناو گروهِ دریاییِ ذوالفقار.

نادر فرزند ششم خانواده بود. باهوش، زرنگ و مهربان. تا دوم راهنمایی درس خواند، ولی وقتی دید پدرش کمک می‌خواهد، درس را رها کرد و در مغازه‌ی پدر مشغول به کار شد.

بعد از پیروزی انقلاب، تمام زندگی نادر در یک کلمه خلاصه شد: امام.

با شروع جنگ، نادر و دوستانش را فقط روی دریا پیدا می‌کردی. توی قایق‌های کوچک جنگی، نادر و دوستانش مواظب بودند کشتی‌های نظامی آمریکایی و انگلیسی، دست از پا خطا نکنند.

 

در سال‌های آخر جنگ، خلیج فارس ناامن شده بود. آمریکا هم با تمام قدرت به عراق کمک می‌کرد. چند کشور دست به یکی کرده بودند و کشتی‌ها و سکوهای نفتی ما را آتش می‌زدند. آن‌ها چند نفر از فرمانده‌های سپاه را شهید کرده بودند.

نادر و دوستانش تصمیم گرفتند با همان سلاح‌های کمی که داشتند به دشمن نشان بدهند که خلیج‌فارس جای آن‌ها نیست.

یک نفت‌کش بزرگ و چندین کشتی نظامی در اطرافش با پرچم آمریکا داشتند بدون خبر و اجازه‌ی ایران از خلیج‌فارس می‌گذشتند. رادیو و تلویزیون آمریکا کلی گزارش دادند که ببینید ما چه‌قدر قوی هستیم. گزارش‌گر آمریکایی در حال حرف زدن بود که ناگهان همه‌چیز به هم ریخت. نفت‌کش و کشتی‌ها توی آتش و دود سیاهی فرو رفتند. کارکنان کشتی‌ها که همه از آدم‌های نظامی و قوی‌ای بودند، گیج و دستپاچه به اطراف نگاه می‌کردند. آن‌ها نمی‌دانستند نفت‌کش بزرگ‌شان خورده به مین‌هایی که آقانادر و دوستان دلاورش در دریا کار گذاشته بودند.

بعد از ماجرای انفجار نفت‌کش چند اتفاق افتاد. یکی این‌که حاج‌احمد خمینی فرزند امام، به گروه دریایی ذوالفقار که نادر فرمانده‌ی آن بود، گفت: «شما دلِ امام را شاد کردید.» اتفاق بعدی این بود که دیگر آمریکا نمی‌توانست قلدری کند و بدون اجازه وارد آب‌های ایران شود ولی یک اتفاق دیگر هم افتاد؛ این‌که آمریکایی‌ها هر لحظه دنبال شکار نادر و هم‌رزمانش بودند.

مهر سال 66 بود. نادر با چند نفر از دوستانش سوار قایق شدند تا برای کاری به یکی از جزیره‌هایی که در خلیج‌ فارس بود، بروند. به جزیره رسیدند. یک سری وسیله داشتند که باید جا‌به‌جا می‌کردند. اذان شد. همان جا ایستادند و نماز مغرب و عشای خود را خواندند. صدای عجیبی می‌آمد. چندتا هلی‌کوپتر پیش‌رفته‌ی آمریکایی بالای سرشان بودند. در عرض چند ثانیه، جزیره و اطراف آن را به گلوله بستند. یکی از قایق‌ها آتش گرفته بود. چند نفر شهید و زخمی شده بودند. نادر سالم بود. می‌توانست با آن یکی قایق، جانِ خودش را نجات بدهد؛ اما او اهل جا گذاشتن دوستانش نبود. پانزده دقیقه مردانه جنگیدند. بچه‌ها یکی از هلی‌کوپترها را زدند. فریاد «الله اکبر» بلند شد. گلوله‌های بچه‌ها تمام شده بود. کشتی‌هایی که در کمین نادر بودند، از راه رسیدند. نادر و دوستانش اسیر شدند. چند روز بعد آن‌ها را آزاد کردند. نادر اما با دست و پای بسته آزاد شد؛ روی دوش هم‌رزمانش. دشمنان، نادر را شهید کرده بودند.

CAPTCHA Image