لطیفترین آفریدهی خدا
گفتوگو از: مریم قلعهقوند
آقای «مصطفی کربلایی حسینی» پانزده سال است که گلفروشی دارد و با گلها زندگی میکند. پدرش، عمو و داییاش همه گلفروش هستند. از بچگی میان گل و بوته و سبزه بزرگ شده است. آقای کربلایی گلهایش را نوازش میکند و با آنها حرف میزند. میگوید: گلها احساس دارند. اگر به آنها محبت کنی، عمر کوتاهشان چند روزی بیشتر میشود. نگهداری از گلها کار سختی است. در تابستان باید دائم کولر روشن باشد و درِ ورودی مغازه کاملاً بسته باشد، تا گلها پژمرده نشوند و در زمستان نباید بخاری روشن کرد و درِ مغازه باید کاملاً باز باشد تا هوای خنک بیرون، داخل مغازه بیاید و گلها را نوازش کند.
□
در بین گلها، گل رُز همیشه طرفدار بیشتری دارد. دو نوع گل رُز داریم: ایرانی و هلندی؛ البته الآن رز هلندی در ایران تولید میشود، ولی تولیدش کار سختی است. الآن تقریباً تمام گلها در ایران تولید میشوند، بهجز اُرکیده. اُرکیده از کشور تایلند وارد میشود؛ اما قرار است بهزودی در ایران تولید شود.
□
به نظر آقای کربلایی گل ارکیده، عجیبترین گل است؛ چون از هر زوایه که بچرخانیم و نگاهش کنیم، شکل خاصی را نشان میدهد. مثلاً از یک زاویه، شبیه صورت میمون است. از زاویهی دیگر شبیه پرندهای که در حال پرواز است، یا حتی شبیه پرندهای که نشسته و بالهایش بسته است! و این واقعاً عجیب و جالب است. این را هم بگویم که اُرکیده گرانترین گل است.
□
به نظر آقای کربلایی، بهترین و خوشبوترین گُل لیلیومِ اُریانتال است. هم بزرگ است و هم عمر بیشتری نسبت به گلهای دیگر دارد.
آقای کربلایی میگوید: «عمر گل کوتاه است، ولی چون مظهر زیبایی و محبت است حتی وقتی یک شاخه گل یا یک گلدان کوچک به کسی هدیه میدهیم فوری روحیهی آن شخص عوض میشود و لبخند میزند.»
□
آقای کربلایی هفتهای دوبار ساعت چهار صبح به بازار گل میرود تا گل تازه بیاورد. اگر دیرتر برود با گرم شدن هوا کیفیت گلها از دست میرود و پژمرده میشوند. شهر محلات به شهر گلها معروف است؛ چون تمام کسانی که گل میکارند، محلاتی هستند؛ اما حالا با پیشرفت علم و تکنولوژی در همهی شهرها گل کاشته میشود. مخصوصاً اصفهان که بهترین رزهای هلندی را میکارد. اصفهان پانزده رنگ متفاوت، گل رُز کاشته است که بسیار زیبا هستند، مثل: صورتی، زرد، قرمز، زرشکی، آبی، آبیِ صورتی و خلاصه خیلی رنگهای دیگر درست مثل رنگین کمان.
□
آقای کربلایی میگوید: «یک روز از کنار پارکی سبز و زیبا رد میشدم، چشمم به یک گل سرخ افتاد که حسابی خندان و زیبا بود. با دیدن گل سرخ نفس تازهای گرفتم؛ اما یهو یک پسربچه از راه رسید و در یک لحظه گل را از ساقهاش جدا کرد. خیلی ناراحت شدم و با عصبانیت فریاد زدم. پسربچه که حسابی ترسیده بود، شروع کرد به گریه کردن. از کار خودم ناراحت شدم و از پسر کوچولو عذرخواهی کردم. او را به مغازه بردم، یک شاخه گل دستش دادم و گفتم: «کوچولو، هر وقت گل خواستی بیا از من بگیر؛ اما دیگر هیچ گلی را از ساقهاش جدا نکن. آن گل سرخ را کنار گلهایم توی مغازه گذاشتم تا زود پژمرده نشود...»
او بزرگترین آرزویش این است که یک مغازه برای خودش بخرد، تا بتواند گُلهایش را ارزانتر بفروشد و مردم هر روز برای شاد کرد
ارسال نظر در مورد این مقاله