خدا کجاست؟
محمدرضا شمس
دانشمندی به خانهی دوستش رفت. گرم صحبت بود که بچهی میزبان، به اتاق آمد.
دانشمند برای اینکه عقل و هوش بچه را بسنجد، گفت: «اگه گفتی خدا کجاست، من برات یه جفت جوراب قشنگ میخرم.»
بچه بدون فکر کردن، جواب داد: «اگه شما بگی که خدا کجا نیست، من برات یه جفت کفش قشنگ میخرم!»
عذاب
بهلول سرزده به قصر حاکم کوفه وارد شد و روی تخت حاکم نشست. نگهبانها به سرعت آمدند و او را با کتک از تخت پایین آوردند.
همین موقع حاکم از راه رسید. بهلول به او گفت: «من فقط چند لحظه روی این تخت نشستم و این همه عذاب کشیدم؛ خدا میدونه سر تو که هر روز روی این تخت میشینی چه بلایی قراره بیاد؟»
هدیهی خدا
درویشی مقداری طناب داشت، آن را به بازار برد و به قیمت یک درهم فروخت. بعد به بازار رفت تا برای بچههایش غذایی تهیه کند. در بین راه، دو نفر را دید که با هم جر و بحث میکردند و کمکم با هم گلاویز شدند. درویش از یکی پرسید: «چی شده؟ چرا با هم دعوا میکنن؟»
مرد گفت: «این مرد یه درهم به اون یکی بدهکاره، طلبکار بهش مهلت نمیده و میخواد اون رو به زندان بندازه.»
درویش یک درهم خود را به مرد طلبکار داد و دست خالی به خانه برگشت. وقتی به خانه رسید، به زن و بچههای خود گفت: «طناب رو فروختم و یه درهم گرفتم؛ اما اون رو در راه خدا خرج کردم.»
درویش خانه را گشت و گلیم کهنهای را پیدا کرد. آن را به بازار برد تا بفروشد. همهجای بازار را به دنبال مشتری گشت؛ اما کسی را پیدا نکرد. خسته و غمگین به سوی خانه راه افتاد. در راه به صیّادی رسید که یک ماهی صید کرده بود؛ اما نمیتوانست آن را بفروشد. صیاد به درویش گفت: «بیا با هم معاملهای کنیم؛ تو گلیم رو به من بده، من هم ماهی رو به تو میدم.»
درویش قبول کرد و ماهی را به خانه برد و پاک کرد. توی شکم ماهی مرواریدی درشت بود. درویش با خوشحالی، مروارید را به بازار برد و به هزار سکهی طلا فروخت.
درویش سکههای طلا را بار الاغی کرد و به خانه رفت. چیزی نگذشت که درویش دیگری درِ خانهی او را زد و گفت: «در راه خدا چیزی بده.»
درویش با خود گفت: «شاید این حال و روز درویش هم مثل حال و روز دیروز من باشه.» و نصف سکههای خود را به او داد.
درویش نگرفت و گفت: «من احتیاجی به پول ندارم. من از طرف خدا اومدم. اومدم بهت بگم که خداوند کار خیر هیچکس رو بدون پاداش نمیذاره.»
ارسال نظر در مورد این مقاله