فرشته‌ی مهربان

10.22081/poopak.2016.22782

فرشته‌ی مهربان


لعیا اعتمادی

یلدا پرسید: «مامان! آسمان امروز چه رنگی است؟»

مامان گفت: «آبی.»

ـ رنگ آبی قشنگ است؟

ـ آره؛ خیلی! چون رنگ آسمان و دریاهاست و رنگ چشم‌های قشنگ تو، دخترم!

یلدا یک کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن: یک فرشته‌ی مهربان بود که بال‌هایش آبی بود. یک ‌روز، یک دختر نابینا به او گفت: «رنگ بال‌هایت را به چشم‌های من می‌دهی تا بتوانم ببینم؟»

فرشته‌ی مهربان گفت: «باشد، رنگ بال‌هایم برای تو.»

دخترکوچولو خیلی خوش‌حال شد. خواست برود و چشم‌هایش را به دوستانش نشان بدهد که دید فرشته، گوشه‌ای نشسته و پرواز نمی‌کند. دخترکوچولو گفت: «چی شده فرشته‌ی مهربان؟ چرا پرواز نمی‌کنی؟»

فرشته گفت: «ما فرشته‌ها وقتی رنگ بال‌های‌مان را به کسی بدهیم، دیگر نمی‌توانیم پرواز کنیم.»

دخترکوچولو ناراحت شد. دلش برای فرشته‌ی مهربان سوخت. با خودش گفت: «اگر فرشته‌ی مهربان پرواز نکند، نمی‌تواند پیش بچه‌ها برود و آرزوی آن‌ها را پیش خدا ببرد. این‌طوری بچه‌ها خیلی غصه می‌خورند.» آن‌وقت گفت: «بیا فرشته‌ی مهربان! این هم رنگ بال‌هایت. من دوست دارم تو آرزوی بچه‌ها را پیش خدا ببری.» فرشته‌ی مهربان رنگ بال‌هایش را گرفت و پرواز کرد. دخترکوچولو همان‌طور که صدای بال‌های فرشته‌ را می‌شنید، یاد آرزوی خودش افتاد و با خوش‌حالی گفت: «ممنون فرشته‌ی مهربان! تو آرزوی مرا برآورده کردی. من همیشه آرزو داشتم، بتوانم به یک فرشته کمک کنم و امروز به آرزوی خودم رسیدم.»

□□□

یلدا، داستانی را که نوشته بود، برای مامان خواند. داستانش که تمام شد، مامان خندید: «یلداجان! انگار فرشته‌ی مهربان آرزوی تو را هم پیش خدا برده است!»

یلدا به حرف‌های مامان فکر کرد و با خوش‌حالی گفت: «راست می‌گویی مامان‌جان! من همیشه آرزو داشتم، بتوانم داستان بنویسم و امروز به آرزوی خودم رسیدم.» بعد رفت تا آرزوی دیگری برای خود پیدا کند.

 

فهرست مطالب

CAPTCHA Image