طاهره ایبد
لاکو میخواست به مومو شنا یاد بدهد. خرسو گفت: «مواظب باشید! آدمها را این طرفها دیدهاند.»
موموگفت: «مواظبیم.»
لاکو گفت: «لاکو، تندی توی لاکش قایم میشود. تو باید مواظب باشی مومو!»
مومو و لاکو به طرف رودخانه رفتند. نزدیک رودخانه، یک صداهایی میآمد:
- تاپ تاپ، رپ رپ!
مومو پشت سرش را نگاه کرد. فریاد زد: «وای... آدمها! فرار کن لاکو!»
(تصویری از چند سرباز در نقطهای دورتر دیده میشود. میتوان فقط پاها و پوتینها نشان داد.)
ناگهان صدای ترسناکی بلند شد: بومبببب!
مومو فریاد زد: «لاکو! لاکو! حالت خوب است؟»
مومو دوید بالای سر لاکو. جیغ زد: «لاکو، لاکو! چه بلایی سرت آمده؟»
لاکِ لاکو کنده شده. مومو زد زیر گریه. لاکو را بغل کرد و به طرف خانه دوید.
همه دورشان جمع شدند. خرسو: «من که گفتم مواظب باشید!»
لاکو را روی تخت خواباندند.
چند روز گذشت. لاکو دیگر درد نداشت؛ امّا غمگین بود و غذا نمیخورد. مومو و خرسو کنارش نشستند. مومو گفت: «غصه نخور لاکو! حالت خوب میشود.»
لاکو گفت: «خوب نمیشود. لاکو دیگر حالش خوب نمیشود. لاکو دیگر لاک ندارد. دیگر نمیتواند بیرون برود!»
زد زیر گریه. مومو هم گریه کرد. خرسو گفت: «ما مواظبت هستیم لاکو!»
لاکو داد زد: «لاکو دوست ندارد کسی مواظبش باشد. دوست ندارد. بروید بیرون! بروید بیرون!»
مومو و خرسو بیرون آمدند. مومو گفت: «لاکو خوب نمیشود، مگر نه؟»
خرسو گفت: «برویم همانجا که لاکش شکست.»
مومو گفت: «حالا بدون لاک چهکار کند؟»
خرسو چیزی نگفت. راه افتاد.
وسط جنگل، خرسو یک پوست نارگیل پیدا کرد. مومو گفت: «این را میخواهی چهکار؟»
خرسو صمغ درخت کاج را توی پوست نارگیل ریخت. مومو گفت: «داری چهکار میکنی خرسو؟»
خرسو گفت: «اگر لاکش را پیدا کنیم، با این میچسبانیم به بدنش.»
مومو گفت: «لاکش خرد شد، خودم دیدم!»
خرسو راه افتاد، مومو هم دنبالش. کنار رودخانه رسیدند. مومو گفت: «اینجا بود، همینجا بود!»
و زد زیر گریه. خرسو گفت: «هی مومو، اینقدر گریه نکن! ما باید کمکش کنیم.»
مومو دماغش را پاک کرد و گفت: «باشد، گریه نمیکنم.»
و باز گریه کرد. خرسو گفت: «مومو باز که...!»
مومو گفت: «باشد، باشد!»
اشکش را پاک کرد. آرام آرام زیر درختها، لابهلای سنگها و لای بوتهها را گشت.
یکدفعه خرسو داد زد: «پیدا کردم مومو، پیدا کردم! بدو برویم.»
***
(در تصویر کلاهخود آهنی به جای لاک روی بدن لاکو است. لاک (کلاه) با الیافی گیاهی دور بدنش بسته شده. لاکو خوشحال است و همراه خرسو و مومو به سمت رودخانه میرود.)
مومو گفت: «هی لاکو! لاک جدیدت خوب است؟»
لاکو گفت: «خب... لاکو، بهترین لاک دنیا را ندارد.»
خرسو و مومو به هم نگاه کردند و آه کشیدند. خرسو گفت: «ببخشید که نتوانستیم لاک بهتری برایت درست کنیم!»
لاکو خندید و با صدای بلند گفت: «اما در عوض، بهترین دوستان دنیا را دارم!»
ارسال نظر در مورد این مقاله