گفت‌وگو با یادگار یک شهید

10.22081/poopak.2017.63535

گفت‌وگو با یادگار یک شهید


دوست دارم دانشمند هسته‌ای بشوم

مریم عزتی

پدرت کجا شهید شد؟

من علی سامانلو، یازده‌ساله، فرزند شهید مدافع حرم «سعید سامانلو» هستم. پدرم در شانزدهم بهمن 94 در عملیات نبل و الزهرا در شهر رتیان سوریه به شهادت رسید.

کلاس چندم هستی و غیر از مدرسه، چه فعالیت‌هایی انجام می‌دهی؟

کلاس ششم هستم و در کانون هندبال، ورزش هندبال را ادامه می‌دهم؛ چون عکاسی می‌کنم، به عنوان خبرنگار و عکاس نوجوان ویژه‌ی شهدا، در بیش‌تر مراسم شهدا، یادواره‌ها و... حضور دارم.

خواهر و برادر هم داری؟

بله من یک برادر سه‌ساله به نام «محمدحسین» دارم. وقتی پدرم به سوریه می‌رفت، او فقط دو سال داشت. او نیز مانند من بسیار وابسته به پدر بود، طوری که وقتی پدرم به شهادت رسید، خیلی بی‌قراری می‌کرد و همه‌جا دنبال پدر می‌گشت. چند ماه پیش که به بازدید نمایشگاه «یاد یاران» کوه خضر رفتیم، او ماکت پدرم را با خودِ بابا اشتباه گرفت و به سمت ماکت دوید. وقتی فهمید آن ماکت عکس است و باباسعید نیست، خیلی گریه کرد؛ ولی بعد از ساکت شدن، همان ماکت را دوست داشت و از مادرم می‌خواست که به نمایشگاه کنار ماکت برویم. عکس محمدحسین و ماکت پدر در سایت‌ها و کانال‌های تلگرامیِ زیادی پخش شد.

اگر دل‌تنگ بشوی چه‌کار می‌کنی؟

گاهی از دل‌تنگی گریه می‌کنم و با خدا درددل می‌کنم. گاهی با مادرم که او هم فرزند شهید است و فکر می‌کنم حال مرا خوب درک می‌کند، صحبت می‌کنم؛ اما در کل وقتی به رشادت‌های پدرم فکر می‌کنم و یاد ائمهU و حضرت زینبB می‌افتم، آرام می‌شوم.

برایش نامه هم می‌نویسی؟ اگر بنویسی چه می‌نویسی؟

بله، من به هر مناسبتی برای پدرم مطلبی می‌نویسم، یا هر وقت دلم بگیرد برای پدر می‌نویسم. هم‌اکنون چندین دل‌نوشته در وصف پدر دارم.

از پدرت چه چیزی را به یادگار داری؟

تمام لحظه‌لحظه‌های زندگی‌ام با یاد پدر است و به هرچه نگاه می‌کنم، یادگاری از پدر می‌باشد.

پدرم همیشه مثل یک مرد با من رفتار می‌کرد. گاهی به من می‌گفت: «وقتی من در خانه نیستم، تو مردِ خانه‌ای!» من خیلی از حرف‌های پدرم را الآن متوجه می‌شوم.

حالا که بابایت نیست، چه احساسی داری؟

من هیچ‌وقت حس نکردم بابایم را از دست داده‌ام. خدا هم گفته است: «شهدا زنده‌اند و در نزد من روزی می‌خورند.»

پدر توی خانه که بود، با شما چه بازی‌هایی می‌کرد؟

بابا وقتی از سرکار می‌آمد، بیش‌تر با من و داداشم بود. همه‌جور بازی‌ای می‌کردیم؛ گاهی بازی‌های کامپیوتری می‌کردیم گاهی با هم تلویزیون می‌دیدیم و فیلم‌ها و کارتون‌ها را با هم نقد می‌کردیم؛ بعضی وقت‌هام با هم کشتی می‌گرفتیم. بابا ورزش‌های رزمی را خوب بلد بود و به من فن و دفاع شخصی یاد می‌داد.

چه کارهایی را با، بابا انجام می‌دادی؟

همه‌ی کارهای بابا و من در منزل با هم‌دیگر بود. بابا حتی اگر می‌خواست شیر یا لامپی عوض کند، می‌گفت: «علی بیا نگاه کن!» باهم کاردستی درست می‌کردیم. توی درس‌ها کمکم می‌کرد. با هم خرید می‌رفتیم.

مهم‌ترین حرف‌هایی که از او به یادت مانده چه بود؟

این‌که علی‌جان درس بخوان و... ورزش کن تا تنت سالم باشد و تقوای خدا را پیشه کن.

وقتی بزرگ شدی، می‌خواهی چه‌کاره شوی؟

دوست دارم دانشمند هسته‌ای شوم و به پیش‌رفت کشورم کمک کنم.

آیا بابا به مدرسه‌ات آمده بود؟ دوستانت او را دیده بودند؟

بله. بابا حتماً هفته‌ای یک بار به مدرسه می‌آمد و با معلم‌هایم خیلی دوست بود.

در این‌ باره خاطره‌ هم دارم: من در مدرسه‌ی شاهد امیدهای انقلاب درس می‌خوانم؛ چون نوه‌ی شهید بودم، مادر و پدرم مرا از کلاس اول در مدرسه‌ی شاهد ثبت‌نام کردند. کلاس اول که بودم، بابام گفت: «نکنه خدایی نکرده رفتاری کنی که دل کسی، خصوصاً فرزند شهیدی را بشکنی! پدراشون از اولیاءالله بودند و به خاطر ماها رفتند.» خیلی سفارش می‌کرد. وقتی شش‌تا شهید شمال غرب را آوردند، مثل شهید شکارچی، شهید خبیر و... آن‌‌هایی که بچه‌ی ابتدایی داشتند، مدرسه‌ی ما ثبت‌نام کردند. بابا چون هم‌رزم و همکار این شهدا بود، خیلی خوب این شهدا را می‌شناخت. گاهی از من درباره‌ی فرزندان این شهدا سؤال می‌کرد و می‌گفت: «وقتی بچه بودند، من آن‌ها را با پدرهاشون دیدم.» و مرتب از من می‌خواست خودم را به فرزندان شهدا نزدیک کنم و با آن‌ها دوست شوم.

CAPTCHA Image