سپیده خلیلی
نزدیک بهار بود. قدقداخانم روی ششتا تخممرغ خوابید و گفت: «به به! تا چند روز دیگر ششتا جوجهی زرد تُپُلی، پوست این تخمها را میشکنند و به دنیا میآیند.»
یکی از تخممرغها گفت: «ای وای! چه جوجههای بیادبی! من که اصلاً دلم نمیخواهد کسی پوستم را بشکند.»
قوقولیخان آمد و به قدقداخانم گفت: «هوا خوب است. بیا برویم توی حیاط قدم بزنیم.»
قدقداخانم جواب داد: «من نمیآیم. میترسم اگر بلند شوم، تخمها جوجه نشوند. تو تنهایی برو.» و بعد تخمها را با نوکش مرتب کرد. با خوشحالی چشمهایش را بست و خوابید.
تخممرغی که ترسیده بود، گفت: «تخمها جوجه بشوند! اصلاً من که نمیخواهم جوجه بشوم.» و به زور از زیر پرهای قدقداخانم بیرون آمد و فرار کرد.
هاپو جلو مرغدانی خوابیده بود. لای چشمش را باز کرد و پرسید: «آهای تخممرغ! کجا با این عجله؟»
تخممرغ جواب داد: «باید قبل از اینکه جوجهای پوستم را بشکند، از اینجا بروم. تو هم ساکت باش و به کسی چیزی نگو!»
هاپو چیزی از حرفهای تخممرغ نفهمید. چشمهایش را بست و گفت: «اصلاً به من چه! تخممرغ دیدی، ندیدی!» و زود خوابش برد.
تخممرغ رفت و رفت تا به یک چشمهی آب گرم رسید. به پوستش نگاهی کرد و دید خیلی کثیف شده است. پرید توی چشمه و پوستش را شست. وقتی خواست از آب بیرون بیاید، حسابی سنگین شده بود. یک گوشه نشست و فکر کرد چه کار کند. یکدفعه دستی آمد و او را برداشت و برد.
تخممرغ ترسید و لرزید. فکر کرد الآن است که پوستش را بشکند. از لای انگشتهای دست دید که وارد یک خانه شد. دست، قلمویی برداشت و روی پوست او شکوفههای زیبا کشید. بعد تخممرغ رنگی را در سفرهای نزدیک آینه گذاشت.
تخممرغ خودش را در آینه دید. او زیباترین تخممرغ سفرهی هفتسین شده بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله