تخم‌مرغ فراری (ص 10)

10.22081/poopak.2017.63581

تخم‌مرغ فراری (ص 10)


سپیده خلیلی

نزدیک بهار بود. قدقداخانم روی شش‌تا تخم‌مرغ خوابید و گفت: «به به! تا چند روز دیگر شش‌تا جوجه‌‍‌ی زرد تُپُلی، پوست این تخم‌ها را می‌شکنند و به دنیا می‌آیند.»

یکی از تخم‌مرغ‌ها گفت: «ای وای! چه جوجه‌های بی‌ادبی! من که اصلاً دلم نمی‌خواهد کسی پوستم را بشکند.»

قوقولی‌خان آمد و به قدقداخانم گفت: «هوا خوب است. بیا برویم توی حیاط قدم بزنیم.»

قدقداخانم جواب داد: «من نمی‌آیم. می‌ترسم اگر بلند شوم، تخم‌ها جوجه نشوند. تو تنهایی برو.» و بعد تخم‌ها را با نوکش مرتب کرد. با خوش‌حالی چشم‌هایش را بست و خوابید.

تخم‌مرغی که ترسیده بود، گفت: «تخم‌ها جوجه بشوند! اصلاً من که نمی‌خواهم جوجه بشوم.» و به زور از زیر پرهای قدقداخانم بیرون آمد و فرار کرد.

هاپو جلو مرغدانی خوابیده بود. لای چشمش را باز کرد و پرسید: «آهای تخم‌مرغ! کجا با این عجله؟»

تخم‌مرغ جواب داد: «باید قبل از این‌که جوجه‌ای پوستم را بشکند، از این‌جا بروم. تو هم ساکت باش و به کسی چیزی نگو!»

هاپو چیزی از حرف‌های تخم‌مرغ نفهمید. چشم‌هایش را بست و گفت: «اصلاً به من چه! تخم‌مرغ دیدی، ندیدی!» و زود خوابش برد.

تخم‌مرغ رفت و رفت تا به یک چشمه‌ی آب گرم رسید. به پوستش نگاهی کرد و دید خیلی کثیف شده است. پرید توی چشمه و پوستش را شست. وقتی خواست از آب بیرون بیاید، حسابی سنگین شده بود. یک‌ گوشه نشست و فکر کرد چه کار کند. یک‌دفعه دستی آمد و او را برداشت و برد.

تخم‌مرغ ترسید و لرزید. فکر کرد الآن است که پوستش را بشکند. از لای انگشت‌های دست دید که وارد یک خانه شد. دست، قلمویی برداشت و روی پوست او شکوفه‌های زیبا کشید. بعد تخم‌مرغ رنگی را در سفره‌ای نزدیک آینه گذاشت.

تخم‌مرغ خودش را در آینه دید. او زیباترین تخم‌مرغ سفره‌ی هفت‌سین شده بود.

CAPTCHA Image