طاهره ایبد
شب شد. قصهگوها آخر قصهیشان گفتند: «قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خانهاش نرسید.»
اما کلاغه میخواست به خانه برسد. باید یک نفر را پیدا میکرد تا قصه بگوید.
ماه توی آسمان بود. کلاغه پرید روی درخت کاج. گفت: «آهای ماه! یک قصه بگو به سر نرسد، تا من برسم خانه.»
ماه گفت: «هیس! آن موقع که برای ستارهها قصه میگفتم، تو کجا بودی؟ برو پیش یکی دیگر برایت قصه بگوید.»
کلاغه رفت روی تیر چراغ برق. گفت: «آهای چراغ! یک قصه بگو به سر نرسد، تا من برسم خانه.»
چراغ برق گفت: «هیس! آن موقع که برای شاپرکها قصه میگفتم، تو کجا بودی؟ برو، یکی دیگر برایت قصه بگوید.»
کلاغه پر زد. رفت روی یک گهواره. کلاغه گفت: «آهای گهواره! یک قصه بگو به سر نرسد، تا من برسم خانه.»
گهواره گفت: «هیس! آن موقع که برای بچه قصه میگفتم، تو کجا بودی؟ برو پیش یکی دیگر تا برایت قصه بگوید.»
کلاغ از اینطرف به آنطرف رفت. هیچکس برایش قصه نگفت. خسته و غمگین نشست لب یک پنجره. یک مداد پشت پنجره بود. مداد گفت: «آهای کلاغه! یک قصه بگو من بنویسم.»
کلاغه گفت: «من خودم، در به در دنبال یکی میگردم برایم قصه بگوید؛ یک قصه که به سر نرسد.»
مداد گفت: «اما همهی قصهها به سر میرسند.»
کلاغه گفت: «من چهکار کنم؟ من هم میخواهم به خانه برسم.»
مداد با خوشحالی گفت: «قصهام را پیدا کردم؛ قصهی کلاغی که به خانهاش نرسید!»
کلاغه گرد گرد نگاهش کرد. مداد گفت: «همینجا بمان، قصهات را بگو، من بنویسم.»
شروع کرد به نوشتن: «یکی بود، یکی نبود. شب شد. همهی قصهها به سر رسیدند؛ اما کلاغه میخواست به خانهاش برسد.»
مداد گفت: «بقیهاش را بگو!»
کلاغ برّ و برّ نگاهش کرد. یکدفعه فکری به کلهاش زد؛ چنگی زد و قصه را از نوک مداد قاپید. تندی پرید. مداد داد زد: «آهای کجا؟ برگرد! اینجوری قصهی من به سر نمیرسد!»
کلاغه همانطور که میپرید، گفت: «عوضش من به خانهام میرسم.»
و رفت تا به خانهاش رسید.
ارسال نظر در مورد این مقاله