کبوترنامهرسان
به کوشش: فاطمه بختیاری
سرگذشت من
سنگ کوچک و زیبایی بودم از کوهی کنده و به سوی زمین سرازیر شدم. همینطور که قل خوردم و بالا و پایین رفتم، کودکی که در باغ در حال دویدن بود، مرا برداشت و به سمت دوستان خود برد. آنها با من یهقل دوقل و هفتسنگ بازی کردند و سپس مرا پرتاب کردند. من داخل رودخانه افتادم. جریان آب مرا با خودش برد و برد و برد تا یک مزرعهی گندم. کلاغی که در آسمان آبی در حال پرواز بود، با عجله آمد و مرا با منقارش به آسمان برد. چهقدر پرواز لذتبخش بود؛ اما ناگهان از منقار کلاغ رها شدم و روی زمین افتادم. غلتیدم و غلتیدم و غلتیدم تا داخل یک مغازهی جواهرسازی شدم. ناگهان دختری که در حال سفارش ساخت انگشتری بود مرا دید. مرا از روی زمین برداشت و به انگشترساز گفت: «این سنگ را به جای نگین انگشترم قرار دهید.» از آن به بعد، من و دخترک سالهای سال با هم زندگی کردیم.
فاطمه بهروزمنش – 15 ساله – قم
بادبادک
پسرک بادبادکش را هوا کرد. بادبادک بالا رفت تا به کلاغ رسید. کلاغ گفت: «چهقدر زیبایی!»
بادبادک گفت: «میخواهی تو را زیبا کنم؟»
کلاغ با خوشحالی جواب داد: «آره.»
بادبادک یکی از گوشوارههایش را به او داد. بعد بادبادک رفت و رفت تا به درخت رسید. درخت میوهای نداشت و ناراحت بود. بادبادک گوشوارهی دیگرش را به درخت داد. درخت خوشحال شد.
بادبادک رفت تا به کوه رسید. کوه پر از برف بود. کوه گریه کرد و گفت: «دلم میخواهد مثل تو رنگارنگ باشم.» بادبادک دنبالهی رنگارنگش را به کوه داد.
بادبادک دوست داشت باز هم بالاتر برود، اما نتوانست و روی زمین افتاد؛ چون دیگر نمیتوانست پرواز کند؛ اما خوشحال بود، چون کلاغ، درخت و کوه را شاد کرده بود.
ستاره قلیزاده لیلی – روستای ناوسر – لنگرود
ماه بهمن
ماه بهمن آمد باز
ماه خوب پیروزی
ماه دیدن رهبر
بعدِ سالها دوری
□
ماه لالههای سرخ
ماه خوب پیروزی
بیستودوم بهمن
روز خوب بهروزی
ساره نیکخواه - تهران
ارسال نظر در مورد این مقاله