کبوتر نامه‌رسان

10.22081/poopak.2017.63871

کبوتر نامه‌رسان


کبوتر نامه‌رسان

به کوشش: فاطمه بختیاری

برای امام خمینی عزیز:

بهتر از گل

بهتر از ابر و بهار و آفتاب

او امامِ خوبِ ماست

مانده از او خاطرات بی‌شمار

در دلِ ما،

توی قلبِ هر کتاب!

زینب نظری – نُه ساله – تهران

هندوانه

یک روز بابا آمد به خانه

دیدم که دارد یک هندوانه

بریدم آن را شد چهار تکه

یک تکه‌ی آن برای سارا

تکه‌ی دیگر دادم به بابا

آن دیگری را دادم به مامان

دیدم که مانده یک تکه‌ی دیگر

آن را هم دادم به سامان

از هندوانه چیزی نمانده برای بنده

به‌جز مقداری شادی و خنده

فاطمه احمدی – هشت ساله – اراک

کار خوب و زیبا

محیط زیست ماها

جای زباله‌ها نیست

هرچی تمیزتر باشه

برای ماها عالی است

آشغالا رو زمینه

زمین کثیف و بدبو

باید که چاره‌ای داشت

برای پاکیِ او

می‌شه با او آشغالا

چیزای نو بسازیم

آشغالا بازیافت بشن

اونا رو دور نندازیم

کار می‌شه خیلی خوب‌تر

زمین می‌شه تمیزتر

زندگی در چشم ما

می‌شه خوب و عزیزتر

سپیده فروغی – مرکز شازند اراک

مدادرنگی‌ها

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان، هیچ‌کس نبود. یک‌جا مدادی بود که در آن هفت‌تا مدادرنگی بود. یک روز مدادرنگی‌ها داشتند با هم صحبت می‌کردند.

مدادرنگی زرد گفت: «من زیباترین رنگ دنیا هستم؛ چون خورشید زرد است.»

آبی گفت: «من از همه خوش‌رنگ‌تر هستم؛ چون دریا آبی است.»

سبز گفت: «درخت‌ها سبز هستند؛ پس من زیبا هستم.»

قرمز گفت: «زیباترین گل دنیا رُز است که قرمز است.»

صورتی گفت: «همه‌ی دخترها عاشق رنگ من هستند.»

بنفش گفت: «اگر من در رنگین‌کمان نباشم، دیگر زیبایی ندارد.»

نوبت سیاه شد. او حرفی برای گفتن نداشت و شروع به گریه کرد. جامدادی گفت: «غصه نخور سیاه! تو هم زیبا هستی. حالا یک نقاشی بکش.»

مداد سیاه یک دختر با چشم‌ها و موهای سیاه کشید. جامدادی و مدادرنگی‌ها گفتند: «چه‌قدر زیبا کشیدی!»

سبز گفت: «فکر کنید اگر موهای این دختر سبز بود، چه‌قدر زشت می‌شد!»

همه‌ی مدادرنگی‌ها خندیدند. راستی که سیاه هم رنگ قشنگی است.

ماهک شکوهمند – هشت ساله - رشت

یک روز....

سارا به خواهرش گفت: «بریم بازی کنیم.» خواهرش گفت: «باشه، بریم.»

همین که داشتند بازی می‌کردند، ناگهان مادر آن‌ها گفت: «وای، نه!»

بچه‌ها رفتند پیش مادرشان و گفتند: «چی شده؟»

مادر گفت: «غذامون سوخت!»

در همین لحظه، پدر وارد خانه شد. بچه‌ها رفتند و به پدرشان سلام کردند. فاطمه گفت: «پدر برای چی ناراحت هستید؟»

پدر گفت: «توی راه ماشینم خراب شده!» بعد چند لحظه‌ای نشست.

ناگهان مادر گفت: «دنیا که به آخر نرسیده! من می‌روم و یک غذای خوش‌مزه‌تر درست می‌کنم.»

پدر هم گفت: «من هم می‌روم و ماشین را به تعمیرگاه دوستم می‌برم.»

بچه‌ها گفتند: «ما هم به مامان کمک می‌کنیم.»

سارا غلامی – نه ساله – اهواز

CAPTCHA Image