مسافران بهشت
اگر گفتید چه دیدم؟
عباس عرفانیمهر
توی حیاط سپاه، پر از آدم شده بود. بسیجیهای دلاور، توی دهَ تا صف ایستاده بودند تا سوار اتوبوسهای رنگارنگ شوند و برای جنگ با صدّامیها، به جبهه بروند. من توی صف دوم بودم. شانهام را درآوردم و ریشهایم را شانه کردم. اعزامچی، اسمها را میخواند و بسیجیها، یکی یکی سوار میشدند.
وقتی موهایم را شانه میکردم، چشمم به یک بسیجی نوجوان افتاد. او توی صف، کنار ما ایستاده بود.
کلهاش کوچک بود؛ ولی شکمش گنده. صورتش بچگانه بود، ولی شکمش مثل شکم آدمبزرگها بود! خیلی عجیب بود. میدانید چرا؟ چون هوا گرم نبود، ولی او هی تند و تند عرق میریخت. دلم میخواست فضولی کنم. دستم را به طرف یقهاش بردم. یقهاش را یک ذره کشیدم تا ببینم چرا اینقدر چاق شده! اگر گفتید چه دیدم؟
چند مدل لباس پوشیده بود؛ زیرپیراهن، ژاکت، یقههفت، بلوز بسیجی، لباس ورزشی و...
اگر گفتید چرا؟ نقشهاش بود. سنّش کم بود؛ ولی دلش میخواست هر طوری شده به جبهه برود. اگر اعزامچی میفهمید که او کمسنوسال است، به او میگفت: «برو بچهجان! وقتی بزرگتر شدی میتوانی به جبهه بروی! حالا زوده.»
او وقتی فهمید که من نقشهاش را فهمیدهام، سرش را پایین انداخت و با گریه گفت: «برادر! تو را به خدا، به این اعزامچی نگو؛ وگرنه نمیگذارد سوار اتوبوس شوم. قسم میخورم که اگر شهید شدم، تو را پیش خدا شفاعت کنم!»
دلم برایش سوخت. به اعزامچی، چیزی نگفتم. ناقلا با شکم گندهاش سوار شد.
او به جبههی کردستان رفت و با دشمن جنگید. او سرانجام به آرزویش رسید و شهید شد.
یک روز کنار مزارش ایستادم و به صورت مهربانش نگاه کردم و پرسیدم: «یادت نرود که گفتی روز قیامت مرا شفاعت میکنی!» انگار عکسش به من لبخند میزد!
□□□
شهید «محمدعلی ربیعی»، در سال 1350 در روستای آققلا در استان گلستان به دنیا آمد. سال 66 در شانزدهسالگی به جبهه رفت و کمی بعد به شهادت رسید.
ارسال نظر در مورد این مقاله