10.22081/poopak.2017.64065

هدیه‌ی تولد

هدیه‌ی تولد

سپیده خلیلی

یک کرم کوچولو بود که اسمش «کرمک» بود. روزی کرمک روی یک برگ نوشت:

من شما را به جشن تولدم دعوت می‌کنم.

کِی؟ وقتی ماه قلقلی شد.

کجا؟ آن طرف حوض، روی درخت توت، شاخه‌ی دوم، برگ پنجم.

امضا: کرمک

پشه آمد روی آب حوض نشست. برگ را خواند. خوش‌حال شد و گفت: «چه خوب! جشن تولد! الآن می‌روم. تا دیر نشده خودم را به جشن می‌رسانم.»

بعد فکر کرد: «هدیه... هدیه چی؟ همان دور و بر پیدا می‌کنم.» و رفت.

سوسک دست‌وپازنان از راه رسید. گوشه‌ی برگ را گرفت. نوشته را خواند. به آسمان نگاه کرد و گفت: «آخ! چیزی نمانده که ماه قلقلی بشود. باید زودتر راه بیفتم. هدیه را چه‌کار کنم؟ حالا یک فکری می‌کنم.» و دوید.

عنکبوت به شیر آب حوض، تاب بسته بود و تاب می‌خورد. برگ تولد را دید. پرید روی برگ و نوشته را خواند. با خودش گفت: «به به، جشن تولد! حتماً خوش می‌گذرد. کاش با همه‌ی تارم تاب درست نکرده بودم! آن وقت می‌توانستم یک لباس قشنگ برای کرمک ببافم... حالا باید سر راه هدیه‌ای پیدا کنم.» و راه افتاد.

پشه چون پرواز می‌کرد، زودتر از بقیه رسید. ماه قلقلی شده بود؛ اما هنوز کسی نیامده بود.

پشه گشت و گشت، یک چیزی شبیه تخم پشه، ولی خیلی بزرگ‌تر پیدا کرد. قلش داد. صدا می‌داد. با خودش گفت: «چه اسباب‌بازی خوبی! همین را به کرمک می‌دهم. حالا بروم ببینم کرمک کجاست.»

پشه رفت و سوسک از راه رسید. یک چیزی شبیه تخم سوسک بزرگ پیدا کرد. بوی توت می‌داد. گازش زد. نرم بود. شیرین بود. با خودش گفت: «چه خوراکی خوش‌مزه‌ای! همین را به کرمک می‌دهم. آهااااای کرمک! کجایی؟» و رفت تا پشت برگ را به دنبال کرمک بگردد.

عنکبوت نفس‌نفس‌زنان آمد. چیزی شبیه یک کلاف نخ پیدا کرد. با خودش گفت: «به به، یک عالم تار! الآن برای کرمک لباس می‌بافم.» و سر نخ را گرفت و کشید.

پشه از راه رسید و گفت: «چه‌کار می‌کنی؟ این اسباب‌بازی را من برای کرمک پیدا کرده بودم.»

سوسک داد زد: «چه حرف‌ها! این غذای خوش‌مزه را من اول پیدا کردم...»

عنکبوت غرغر کرد: «چه اسباب‌بازی‌ای؟ چه غذایی؟ این کلاف فقط به درد بافتن می‌خورد...» و نخی که دستش بود را کشید. کلاف قِل خورد و قِل خورد.

یک‌دفعه، پروانه‌ای زیبا بیرون آمد و گفت: «به جشن تولد من خوش آمدید.»

CAPTCHA Image