هدیهی تولد
سپیده خلیلی
یک کرم کوچولو بود که اسمش «کرمک» بود. روزی کرمک روی یک برگ نوشت:
من شما را به جشن تولدم دعوت میکنم.
کِی؟ وقتی ماه قلقلی شد.
کجا؟ آن طرف حوض، روی درخت توت، شاخهی دوم، برگ پنجم.
امضا: کرمک
پشه آمد روی آب حوض نشست. برگ را خواند. خوشحال شد و گفت: «چه خوب! جشن تولد! الآن میروم. تا دیر نشده خودم را به جشن میرسانم.»
بعد فکر کرد: «هدیه... هدیه چی؟ همان دور و بر پیدا میکنم.» و رفت.
سوسک دستوپازنان از راه رسید. گوشهی برگ را گرفت. نوشته را خواند. به آسمان نگاه کرد و گفت: «آخ! چیزی نمانده که ماه قلقلی بشود. باید زودتر راه بیفتم. هدیه را چهکار کنم؟ حالا یک فکری میکنم.» و دوید.
عنکبوت به شیر آب حوض، تاب بسته بود و تاب میخورد. برگ تولد را دید. پرید روی برگ و نوشته را خواند. با خودش گفت: «به به، جشن تولد! حتماً خوش میگذرد. کاش با همهی تارم تاب درست نکرده بودم! آن وقت میتوانستم یک لباس قشنگ برای کرمک ببافم... حالا باید سر راه هدیهای پیدا کنم.» و راه افتاد.
پشه چون پرواز میکرد، زودتر از بقیه رسید. ماه قلقلی شده بود؛ اما هنوز کسی نیامده بود.
پشه گشت و گشت، یک چیزی شبیه تخم پشه، ولی خیلی بزرگتر پیدا کرد. قلش داد. صدا میداد. با خودش گفت: «چه اسباببازی خوبی! همین را به کرمک میدهم. حالا بروم ببینم کرمک کجاست.»
پشه رفت و سوسک از راه رسید. یک چیزی شبیه تخم سوسک بزرگ پیدا کرد. بوی توت میداد. گازش زد. نرم بود. شیرین بود. با خودش گفت: «چه خوراکی خوشمزهای! همین را به کرمک میدهم. آهااااای کرمک! کجایی؟» و رفت تا پشت برگ را به دنبال کرمک بگردد.
عنکبوت نفسنفسزنان آمد. چیزی شبیه یک کلاف نخ پیدا کرد. با خودش گفت: «به به، یک عالم تار! الآن برای کرمک لباس میبافم.» و سر نخ را گرفت و کشید.
پشه از راه رسید و گفت: «چهکار میکنی؟ این اسباببازی را من برای کرمک پیدا کرده بودم.»
سوسک داد زد: «چه حرفها! این غذای خوشمزه را من اول پیدا کردم...»
عنکبوت غرغر کرد: «چه اسباببازیای؟ چه غذایی؟ این کلاف فقط به درد بافتن میخورد...» و نخی که دستش بود را کشید. کلاف قِل خورد و قِل خورد.
یکدفعه، پروانهای زیبا بیرون آمد و گفت: «به جشن تولد من خوش آمدید.»
ارسال نظر در مورد این مقاله