در باغ مهربانی
آش تخمه
کلر ژوبرت
امام باقرm فرمودهاند: «خداوند غذا دادن به دیگران را دوست دارد...»
موشهریزه بلوطها را تقسیم کرد: «یکی برای تو، یکی برای تو، یکی هم برای من.»
ولی همان که خواست سر سفره بنشیند، از پنجره یک موش غریبه را دید که وسط برف نشسته بود. با خودش گفت: «شاید گرسنه باشد! ولی به من چه؟ چهطوری با یک دانه بلوط، مهمان دعوت کنم؟»
امّا موشهریزه دلش نیامد سر سفره بنشیند و پشت پنجره ماند. موشی و مومو پرسیدند: «چه شده موشهریزه؟ چرا نمیآیی بخوری؟»
موشهریزه گفت: «یکی آن بیرون نشسته. شاید گرسنه باشد!»
موشی گفت: «به ما چه؟ میخواست بیشتر بگردد تا غذا پیدا کند، مثل ما!»
مومو گفت: «آره، به ما چه؟ بیا موشهریزه. مگر گرسنه نیستی؟»
موشهریزه دست روی شکمش کشید و گفت: «چرا، خیلی! قار و قور شکمم را نمیشنوید؟ ببینم شکمِ موش غریبه هم قار و قور میکند؟» و گوشش را به پنجره چسباند، ولی چیزی نشنید.
موشی و مومو پشت پنجره آمدند و به موش غریبه نگاه کردند. موشی گفت: «بیا پردهها را بکشیم و دیگر به او فکر نکنیم!»
مومو گفت: «آره، بیخیال!» و هر دو برگشتند کنار سفره. ولی دلشان نیامد بخورند. موشهریزه یکدفعه از جایش پرید و فریاد کشید: «فهمیدم!» بعد یک قابلمهی پر از آب را گذاشت روی آتش. بلوطش را توی آن انداخت و نمک و فلفل اضافه کرد و گفت: «این هم یک آش بلوط دونفره.» آنوقت درِ لانه را باز کرد و دوید پیش موش غریبه. وقتی با او برگشت، موشی و مومو با شادی گفتند: «ما هم بلوطمان را انداختیم توی آش. حالا میشود یک آش چهارنفره!»
موش غریبه کنار آتش نشست و گفت: «آخیش! راهم را گم کردم و چهقدر سردم بود!»
موش غریبه آش را که دید، کولهپشتیاش را باز کرد و گفت: «از این تخمهها توی آش بریزید که اینقدر آبکی نباشد!»
کمی بعد، موشها با خوشحالی دور سفره نشستند و یک دل سیر، آش تخمهی آفتابگردان خوردند.
ارسال نظر در مورد این مقاله