10.22081/poopak.2017.64070

ضامن آهو /موش پارچه‌ای /یاد مهربان /ابر گم‌شده /مداد سیاه /دوست مهربان /

کبوتر نامه‌رسان

به کوشش: فاطمه بختیاری

ضامن آهو

امام خوبم!

تو مهربانی

تو مثل خورشید

در آسمانی

***

وقتی که آهو

تو دردسر بود

چشم قشنگش

از غصه ‌تر بود

***

پناه گشتی

برای آهو

امام خوبم

امامِ خوش‌بو!

دیانا سربال – رشت – سوم دبستان

موش پارچه‌ای

ای موشک نازنازی!

میای با من به بازی

شاید بگی دروغه

گربه و موش؛ بازی!

باهات کاری ندارم

چون که تو یک لباسی

نه خوش‌مزه، نه شوری

نه گوشت داری نه دمبه

کاشکی بودی تو الآن

یه دونه موش زنده!

یاد مهربان

کتاب خوبه بچه‌جون

کتابا تو زود بخون

کتاب، غذای روح است

خیلی مفید و خوب است

درس می‌گیریم از کتاب

درس‌های جالب و ناب

زیاد می‌شه علم ما

با خوندن کتاب‌ها

زینب جندقی – 10 ساله – قم

 

ابر گم‌شده

در یکی از شب‌های خدا که ستاره‌ها، آسمان را پر کرده بودند، ابری سیاه رسید. ابر با غرشی بلند شروع به گریه کرد. او از چیزی ناراحت بود. ستاره‌ها علت گریه‌اش را پرسیدند. او پاسخی نداد. ستاره‌ها دور او شروع به چرخیدن کردند. ابر کمی آرام شد. رنگ سیاهش به سفید تغییر کرد. از خجالت سرخ شده بود. ستاره‌ها دوباره علت گریه‌اش را پرسیدند. ابر هق‌هق‌کنان گفت:

- مادرم... مادرم را گم کرده‌ام.

تا ابر آمد دوباره گریه کند، ابر بزرگی گفت:

- ابر کوچکم... ابر کوچولو! کجایی؟

ابر به سوی ابر بزرگ حرکت کرد:

- مادر... مادر!

ستاره‌ها از خوش‌حالی بالا و پایین می‌پریدند.

مریم (سنا) مرادی - فسا

مداد سیاه

روزی مداد سیاه به جامدادی بنفش گفت: «جامدادی عزیز! این همه باز و بسته می‌شوی خسته نشدی؟»

جامدادی گفت: «نه دوست من! صباکوچولو منو خیلی دوست داره. زیپمو آروم می‌کشه، منو تمیز می‌کنه، مواظبمه.»

مداد سیاه گفت: «پس چرا آن‌قدر مرا تراشیده که دیگه به دردش نمی‌خورم؟ شاید به همین زودی به سطل زباله بروم!»

جامدادی وقتی اشک سیاه مدادکوچولو را دید، طاقت نیاورد و به او گفت: «تو برای صباخانم مفید بودی؛ از تو برای نوشتن استفاده کرد و چیزهای زیادی یاد گرفت. تو باید خوش‌حال باشی که باعث خوش‌حالی صبا شده‌ای.»

مداد سیاه کوچولو خوش‌حال شد.

سماء غفوری – 12ساله – کرج

دوست مهربان

یکی بود، یکی نبود. توی دریا یک ماهی‌کوچولو بود که لباسش پاره شده بود. یک روز دوستش، قرمزی، کنارش آمد و از او پرسید: «چرا این‌قدر ناراحتی؟»

ماهی‌کوچولو همه‌ی ماجرا را برای قرمزی تعریف کرد. قرمزی گفت: «برو پیش ماهی رنگین‌کمان! او خیاط است.»

ماهی‌کوچولو گفت: «می‌ترسم سوزنش به تنم بخورد و زخمی شوم؛ آن‌وقت کوسه‌ها بیایند و مرا بخورند!»

قرمزی که می‌دانست آن دور و بر کوسه‌ای نیست، گفت: «برو پیش رنگین‌کمان! من هم از دور مواظبم.»

مدتی بعد ماهی‌کوچولو برگشت. لباس زیبایی پوشیده بود. او دیگر نارحت نبود؛ چون بهترین لباس دریا را داشت.

زهرا ابراهیمی- رشت – کلاس سوم دبستان

CAPTCHA Image