10.22081/poopak.2017.64339

مداد قرمز

مداد قرمز

نغمه رحیمی‌پور

کلاس ساکت بود. لیلا داشت مشق می‌نوشت، که دست حمیده به آرنجش خورد. مداد سیاه روی صفحه خط انداخت. لیلا با اخم به حمیده نگاه کرد. لیلا خطِ روی صفحه را پاک کرد. حمیده مداد قرمزش را برداشت. می‌خواست خط فاصله بگذارد که لیلا محکم با آرنج به دستش زد. مداد قرمزِ حمیده روی صفحه‌ی سفید لیز خورد و خطِ پررنگی روی مشق‌هایش کشید. حمیده نگاه تندی به لیلا کرد. سر لیلا پایین بود و داشت مشق می‌نوشت. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده! اشک توی چشم‌های حمیده جمع شد. کیفش را از روی زمین برداشت و بین خودش و لیلا گذاشت. لیلا هم کیفش را برداشت و بین خودش و حمیده گذاشت. کیف حمیده بزرگ و چاق بود و کیف لیلا کوچک و لاغر. لیلا کیفش را فشار داد و کیف حمیده را هُل داد عقب. حمیده هم کیفش را فشار داد و کیف لیلا را هل داد. لیلا لیوانش را از توی کیفش درآورد. دستش را بالا برد و گفت: «خانم، اجازه؟»

خانم‌معلم گفت: «بله لیلاجان؟»

- می‌شود برویم آب بخوریم؟

- برو و زود برگرد!

لیلا رفت و زود برگشت. لیوانش را توی کیفش گذاشت. می‌خواست مشق بنویسد، ولی مدادش را پیدا نکرد. روی زمین را نگاه کرد. مدادش زیر پای حمیده بود، نوکش هم شکسته بود. صورت لیلا داغ شد. دستش را بالا برد و گفت: «خانم اجازه؟ حمیده مداد ما را انداخت زمین و نوکش را هم شکست.» حمیده از جایش پرید و گفت: «ما دست به مدادش نزدیم خانم! لیلا دست ما را خط زد. آن هم با مداد قرمز. نگاه کنید!» بعد دفترش را بالا گرفت تا خانم‌معلم ببیند. لیلا با صدای بلند گفت: «خانم! اول خودش شروع کرد و دست ما را خط زد. ایناهاش... جایش هنوز مانده.» او هم دفتر مشقش را بالا گرفت. کلاس شلوغ شد. خانم‌معلم گفت: «اشکالی ندارد. حمیده بنشین کارت را بکن. لیلا شما هم مدادت را بتراش و مشقت را بنویس.» بچه‌ها دوباره مشغول کارشان شدند. آرنج لیلا و حمیده چسبیده بود به هم. خانم‌معلم آمد بالای سرشان و گفت: «شما دوتا چرا این‌طوری نشستید؟» لیلا با دست راست می‌نوشت و حمیده با دست چپ. خانم‌معلم گفت: «بلند شوید جاهای‌تان را عوض کنید!» حمیده و لیلا جای‌شان را عوض کردند و شروع کردند به نوشتن. دیگر آرنج‌های‌شان به هم نمی‌خورد. لیلا به حمیده لبخند زد و کیفش را از روی نیمکت برداشت. حمیده هم خندید و کیفش را روی زمین گذاشت و گفت: «وقتی می‌خواستی بروی آب بخوری، دستت به مدادت خورد و افتاد زمین و نوکش شکست.» لیلا گفت: «امروز انار آوردم. زنگ تفریح بیا با هم بخوریم!»

CAPTCHA Image