باد /برق /دعای متین‌کوچولو /قهرمان کوچک

10.22081/poopak.2017.64563

باد /برق /دعای متین‌کوچولو /قهرمان کوچک


کبوتر نامه‌رسان

به کوشش: سعیده اصلاحی

باد

آرزو دارد

برگ‌ها

از او فرار نکنند.

برق

بی خداحافظی می‌رود

با صلوات برمی‌گردد

 

سیدمحمدعلی ابراهیمی یازده‌ساله - تهران

دعای متین‌کوچولو

متین‌کوچولو مادربزرگ پیری دارد که به بیماری ناعلاجی دچار شده است و دکترهای بسیاری، جوابش کرده‌اند.

متین خیلی ناراحت است و نمی‌داند چه کاری از دستش برمی‌آید، متین بیش‌تر وقت‌ها می‌رفت پیش پدر یا مادرش آن‌ها را در حال نماز خواندن یا دعا کردن می‌دید، مخصوصاً مادرش را، او پیش معلم پیش‌دبستانی‌اش رفت و درباره‌ی نماز و راز و نیاز، چیزهایی از او پرسید و یاد گرفت.

برای همین وقتی به خانه رفت، وضو گرفت و سجاده‌ی پدر را پهن کرد.

و با دست‌های کوچک و قلب پاک و نازنینش شفای مادربزرگش را از خدا خواست. بعد از چند روز وقتی مادربزرگ را به دکتر بردند دکتر با تعجب گفت که مادربزرگ شفا پیدا کرده و خوب شده، متین وقتی این خبر را شنید خیلی خوش‌حال شد و برای تشکر از خدا و خوبی‌هایش باز هم شروع کرد به خواندن نماز و دعا. او متوجه شد که خدای بزرگ هیچ‌وقت دست‌های کوچک کودکان را خالی از سر سجاده برنمی‌گرداند.

محدثه ستوده – ده‌ساله - تهران

قهرمان کوچک

پدربزرگ کتابی دارد پر از قصه‌های قشنگ. توی هر صفحه‌اش قصه‌ای از یک قهرمان کوچکی است که برای کشورش کارهای بزرگی انجام داده. می‌روم و آن کتاب را می‌آورم. قصه‌ی امروز، قصه‌ی حسن‌کوچولوی هفت‌ساله است. پدربزرگ لبخندزنان برایم می‌خواند: «تیراندازی شد. همه‌ی مردم این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدند. مریم‌کوچولو که با مادرش به تظاهرات آمده بود؛ وقتی می‌دوید عروسکش از دستش رها شد. برگشت تا آن را بردارد؛ اما یک مرد با تفنگش به سمت او شلیک کرد. صدا توی گوش‌های مریم‌کوچولو پیچید. خیلی ترسیده بود؛ اما هنوز زنده بود، ولی نمی‌دانست چرا حسن جلوی پایش روی زمین خوابیده بود.»

علی غلامزاده – یازده‌ساله - تهران

CAPTCHA Image