10.22081/poopak.2017.64963

قصه‌های قدیمی

بیژن شهرامی

 

شک نکن!

از بچگی آرزوی داشتن یک طوطی سخن‌گو را داشت و حالا که چنین پرنده‌ی قشنگی را در بازار و در قفس مردی دوره‌گرد دیده به فکر خریدنش افتاده است. برای این‌که مطمئن شود طوطی می‌تواند حرف بزند به او می‌گوید: «صاحبت صد سکه قیمت رویت گذاشته است آیا به این قیمت می‌ارزی؟»

طوطی تنها جمله‌ای را که بلد است، ادا می‌کند: «شک نکن!»

با خوش‌حالی پرنده را می‌خرد و به خانه می‌برد. چند روزی که می‌گذرد تازه می‌فهمد کلاه سرش رفته و پرنده‌ای را خریده که تنها همین یک جمله را بلد است. با ناراحتی به پشت دستش می‌زند و می‌گوید: «نادانی کردم!»

طوطی هم‌زمان به صدا در می‌آید که شک نکن!

مرد به خنده می‌افتد و طوطی را به باغی که نزدیک آبادی‌شان است می‌برد و رها می‌کند.

گوزن مغرور

گوزن، شاخ‌های بلندش را در چشمه آب ورانداز می‌کند و با خودش می‌گوید: «من با داشتن این شاخ‌ها چه زیبا شده‌ام!» او با غرور آن‌ها را در آب فرو می‌برد و شست‌وشو می‌دهد بعد هم مثل باد خودش را به بالای کوه می‌رساند. از آن‌جا همه چیز کوچک دیده می‌شوند، گله‌ی گوسفندان و مرد چوپان، کلبه‌های آبادی، رودخانه و مرد غریبه‌ای که مثل شکارچی‌هاست.

یک‌دفعه تنش می‌لرزد. از این‌که تفنگ مرد شکارچی او را نشانه بگیرد و از پای درآورد، به هراس می‌افتد. با عجله از سمت دیگر کوه پایین می‌آید و به سمت جنگل می‌رود. آن‌جا حتماً مخفی‌گاه خوبی برای او خواهد بود.

با ورود به جنگل می‌ایستد و نفسی تازه می‌کند؛ اما چند لحظه بعد که به راهش ادامه می‌دهد ناگهان شاخ‌هایش در شاخه‌های درختان جنگلی گیر می‌کند. هرچه شاخ‌هایش را تکان می‌دهد نتیجه‌ای نمی‌گیرد و این در حالی است که هرلحظه ممکن است مرد شکارچی از راه برسد و کارش را یکسره کند.

یک‌دفعه یاد شاخ‌هایش می‌افتد و غرور بی‌جایی که به خاطر آن‌ها داشته. با خودش تصمیم می‌گیرد اگر نجات پیدا کند دیگر خودش را بهتر از هیچ‌کس دیگری نداند.

***

جدایی

مرد شکارچی تورش را پهن کرده و خودش زیر درختی خوابیده است. تعدادی پرنده هم که دسته جمعی مشغول پرواز هستند با دیدن دانه‌هایی که او دور و بر تور پاشیده است فریب می‌خورند و پایین می‌آیند؛ اما دانه برچیدن همان و گرفتار شدن همان.

یک‌دفعه فکری به ذهن‌شان می‌رسد و آن این‌که همگی با هم پرواز کنند و تور را با خود به آسمان ببرند.

مرد شکارچی که با صدای بال و پر مرغ‌های گرفتار از خواب پریده است سر وقت تورش می‌آید؛ اما وقتی آن را مشغول بالا رفتن می‌بیند تعجب می‌کند. پرنده‌ها همراه با تور پرواز می‌کنند و مرد شکارچی هم دنبال‌شان به راه می‌افتد. او امیدوار است آن‌ها خسته بشوند و پایین بیایند. پرنده‌ها برای نجات خود، سخت بال و پر می‌زنند؛ اما باید به کدام طرف بروند؟ بین آن‌ها اختلاف می‌شود. تعدادی از آن‌ها کوه را پیشنهاد می‌دهند و تعدادی هم جنگل را. چندتایی هم نظرشان این است که بالا و بالاتر بروند!

لحظه سختی برای تصمیم‌گیری است، هر دسته از آن‌ها می‌کوشند تور را به سمت دلخواه‌شان بکشند و این کافی است تا تور نه تنها از حرکت باز بایستد، بلکه آرام آرام پایین و پایین‌تر بیاید.

خیلی نمی‌گذرد که تور بر زمین می‌نشیند و مرد شکارچی پرندگان خسته را با تور به دوش می‌اندازد و راهی شهر می‌شود.

CAPTCHA Image