10.22081/poopak.2017.65100

در مهمانی قصه

 

لعیا اعتمادی

فسقل‌قصه‌های موتوری

نام کتاب: فسقل‌قصه‌های موتوری

نویسنده: فریبا کلهر

تصویرگر: مهدیه صفایی‌نیا

ناشر: سوره‌ی مهر

کتاب «فسقل‌قصه‌های موتوری» نوشته‌ی خانم فریبا کلهر، یک مجموعه داستان، با ده داستان کوتاه است. این داستان‌ها شامل: اولی ضربه‌ی مغزی شد، دومی عروسی کرد، سومی تصادف کرد، چهارمی مریض شد، پنجمی یک آرزو داشت، ششمی به دیوه سواری داد و...

ماجرای داستان‌های این کتاب مثل بیش‌تر کتاب‌های خانم کلهر، فانتزی است که این خود یکی از ویژگی‌های کتاب‌های خانم کلهر است. منظور از فانتزی بودن یعنی این‌که:

1ـ شخصیت‌ها طوری خلق شده‌اند که در دنیای واقعی نمی‌توان مانند آن‌ها را پیدا کرد. یعنی شخصیت‌ها، هم از نظر شکل و قیافه و هم از نظر کارهای‌شان بسیار عجیب و غریب و خیالی هستند.

2ـ فضای حاکم بر این داستان‌ها متفاوت با دنیای واقعی است و منطق و قوانین خاص خود را دارد. یعنی قانون‌های طبیعی زندگی در این داستان‌ها زیر پا گذاشته می‌شود.

در کتاب «فسقل‌قصه‌های موتوری» شخصیت اصلی داستان که یک موتور است، در تمام داستان‌ها حضور دارد و کارهای عجیب و غریبی انجام می‌دهد، که ما کودکان با خواندن آن‌ها، به دنیای رنگارنگ خیال‌پردازی‌های‌مان پرواز می‌کنیم.

از دیگر ویژگی‌های این کتاب می‌توان به فضای خنده‌دار و طنز آن پرداخت؛ که این ویژگی از نظر روان‌شناسی کودک، برای ما کودکان که دارای دنیای شاد و زیبایی هستیم، بسیار مهم و لازم است.

از دیگر ویژگی‌های کتاب، آموزش کوتاه و غیرمستقیم قوانین راهنمایی و رانندگی، آن هم با زبان طنز و شوخی برای ما بچه‌هاست. چرا که در تمام داستان‌ها، شخصیت اصلی داستان، یعنی موتورسیکلت آن قوانین را رعایت نکرده و زیر پا می‌گذارد.

اما از دیگر ویژگی‌های کتاب «فسقل‌قصه‌های موتوری»، در کنار اسم قشنگ آن می‌توان به تصویرگری خاص و زیبای آن اشاره کرد. استفاده از رنگ‌های زنده و شاد همراه با تصاویر زیبا از یک‌طرف و هم‌خوانی و هماهنگی نقاشی‌ها با متن و فضای داستان از طرف دیگر، شاید دلیل خوبی باشد تا ما آن را بخوانیم و از خواندنش لذت ببریم.

روزی دیوسیاهه چشمش به موتور ششم افتاد که داشت برای خودش توی سبزه‌ها قدم می‌زد. نه ویراژ می‌داد، نه تک‌چرخ می‌زد و نه بوق زمخت می‌زد.

دیوسیاهه با خودش گفت: «این دیگه چیه؟ موتورسیکلته یا حیوان خانگی؟»

از خوش‌حالی هاها و هوهو خندید و رفت سراغش. موتوره داشت گل‌ها را بو می‌کرد که سایه‌ی دیوسیاهه را دید. نترسید. لبخند زد و گفت: «بفرما سوار شو!»

دیوسیاهه گفت: «چی؟ سواری چیه؟ می‌خواهم بخورمت.»

موتوره گفت: «تعارف نکن. برای کارهای دیگه حالا حالاها وقت داری. قول می‌دهم تند نروم که بترسی. تک‌چرخ نزنم که بیفتی و ضربه‌ی مغزی بشوی. قول می‌دهم خوابم نبرد که از پشتم بیفتی. دود سیاه بیرون ندهم که به سرفه بیفتی. قول می‌دهم...»

CAPTCHA Image