10.22081/poopak.2017.65102

یک درس مهم / لبخند پدربزرگ / معما / در خانه... در مدرسه

 

به کوشش: سعیده اصلاحی

یک درس مهم

یکی نبود، یکی نبود. غیر از خدای مهربون، روی زمین هیچ‌کس نبود. یک نجار جوان و مهربانی بود که همیشه لبخند می‌زد. او با حوصله‌ی فراوان، میز و صندلی و نیمکت می‌ساخت؛ اما موقع کار با ارّه و چوب اصلاً حواسش جمع نبود. برای همین یک روز دستش را برید و باعث شد نتواند تا مدتی کار کند. این ماجرا باعث شد که موقع کار کردن احتیاط کند.

آیلین رستمی - هفت‌سال و نیم

لبخند پدربزرگ

در شهر کوچک ما فقط یک نانوایی وجود دارد. همه‌ی مردم شهر برای خرید نان به آن‌جا می‌روند. امروز که به نانوایی رفتم خیلی خلوت بود. آقای نانوا گفت باید صبر کنی تا نان‌ها حاضر شود. در همین لحظه دخترکی که اسمش مریم بود با موهای فرفری وارد نانوایی شد. گفت: «پدربزرگ سلام. وای پدربزرگ این‌جا چه‌قدر گرم است! بیا زود برویم بیرون.» پدربزرگ با خنده گفت: «دخترکوچولوی من صبر کن کارم تمام شود می‌رویم.» چند دقیقه ایستاد. به کار پدربزرگش نگاه کرد. ناگهان بغض کرد و گفت: «پدر دوستم کشاورز است. او می‌گفت پدرش برای کاشت گندم از صبح زود تا شب در مزرعه کار می‌کند. با آن‌که خسته می‌شود لبخند می‌زند. حالا پدربزرگ من هم از آرد گندم خمیر درست می‌کند و در این گرما نان می‌پزد. نان با زحمت انسان‌های زیادی تهیه می‌شود. آن وقت آدم‌ها راحت آن‌ را اسراف می‌کنند. قدر نعمت خدا و آدم‌هایی که با سختی نان تهیه می‌کنند را نمی‌دانند.»

زهرا بنفشه - ده‌ساله

معما

در نگاه قاصدک، صدها معماست

در دلم گلی زیباست

در ذهنم افسانه‌هاست

زندگی پر از رنگ‌های زیباست

لحظه لحظه‌اش معماست

این زندگی مثل آوازی زیباست

بیکرانه و پر معناست

هلن نادری - ده‌ساله

در خانه... در مدرسه

محدثه خیلی تلاش کرد تا توی مدرسه‌ی منظم‌ها قبول شد. توی خانه بهش می‌گفتند: «محدثه شلخته.» نه این‌که شوخی کنند، بلکه خیلی هم قضیه جدی بود.

او وقتی از مدرسه برمی‌گشت، می‌گفت: «ای وای، خیلی خسته شدم!» مانتویش را پرت می‌کرد روی مانیتور، مقنعه‌اش را شوت می‌کرد توی سطل. کیفش هم روی تخت. دست و رویش را هم نمی‌شست و می‌پرید روی میز ناهار. مامان می‌گفت: «ای خاک عالم با این دختر تربیت کردنم. چه‌قدر می‌گفتی می‌خواهی بری مدرسه‌ی منظم‌ها. من هم باور می‌کردم که تو درست شده‌ای و آمدم مدرسه ازت تعریف کردم. صبح که می‌روی اتاقت را دسته گل می‌کنم؛ اما وقتی برمی‌گردی همه‌جا به هم ریخته شده است.»

اما او به مدرسه که می‌رفت شخصیتش کاملاً عوض می‌شد. کنفرانس لباس تمیز همیشه برای او بود. خیلی هم جدی و خوب آن را ارائه می‌داد.

تازه سرگروه غذای سالم هم بود و همه‌اش توی غرفه‌ی غذای سالم سروصدا راه می‌انداخت که سالم باشیم و غذای سالم بخوریم.

همه‌چیز همین‌طوری پیش می‌رفت تا این‌که یک روز مدرسه را بوی گند برداشت. نفس کشیدن توی مدرسه‌ی منظم‌ها سخت شده بود.

خانم مدیر، محدثه را جزء اکیپ پیدا کردن این حادثه کرد. آن‌ها همه‌جا را زیر و بالا کردند و خودشان را کشتند تا علت را پیدا کنند. فقط همین را فهمیدند که وقتی به کلاسی که محدثه درس می‌خواند نزدیک می‌شوند بو زیادتر می‌شود. این سر نخِ خیلی خوبی بود. مدیر پایان مأموریت را اعلام کرد.

و خودش شخصاً بازرسی آن کلاس را بر عهده گرفت.

همه‌ی میزها و همه‌ی کیف‌ها را گشت. بو از کیف محدثه بود. یک گلوله جوراب بوگندوی 120 هزار بویی آن‌جا بود. توضیح بدهم که 120هزار بویی واحد بوی خیلی زیاد است.

همه تعجب کردند. تازه به نظر می‌رسید خانم معلم و خانم مدیر هم شاخ درآورده‌اند. محدثه‌ی شلخته مثل قطره‌ی آب می‌رفت توی زمین. منظم‌ها لباس‌هایش را هم چرک و زشت می‌دیدند.

خانم مدیر تیم پاک‌سازی را خبر کرد. بعد هم زنگ زد به مادر محدثه‌ی شلخته و گفت: «این بچه کثیف را بردارید، سریع از این‌جا ببرید.»

او اخراج شد. روز و شب گریه می‌کرد ولی کاری از دستش برنمی‌آمد. مامانش هم می‌گفت: «دیدی، دیدی بالأخره فهمیدند.»

از آن به بعد محدثه‌ی شلخته عوض شد. او دیگر توی خانه منظم شده بود. بعد از یک ماه از مدرسه زنگ زدند و گفتند: «توی این یک ماه رفتارش را زیر نظر داشته‌اند و گزارش روزانه از مادر می‌گرفتند. حالا می‌تواند برگردد به مدرسه.»

فاطمه رسولی - یازده‌ساله - اراک

CAPTCHA Image