10.22081/poopak.2018.65563

عمه باجی دارد می‌خندد

هاجر زمانی

عمه‌باجی، عمه‌ی مامان است. ‌چند روزی آمده خانه‌ی ما. عمه‌باجی با این‌که همه‌ی موهایش سفید است، ولی یک تبلت گنده دارد. همیشه کله‌اش توی آن است، ولی به قول بابا ما نباید توی کار بزرگ‌ترها دخالت کنیم.

عمه‌باجی توی یک گروه عضو است که اعضایش کلیپ‌های خنده‌دار می‌فرستند. عمه به ما هر روز کلیپ‌های خنده‌دار نشان می‌دهد؛ البته همه‌اش را نه! چون بعضی‌هایش حرف‌های خوبی ندارد و ما نباید بلد بشویم. عمه‌باجی می‌گوید: «دلم گرفته، بیایید کمی بخندیم!» بعد کلیپ‌های جدیدش را نشان‌مان می‌دهد.

توی یکی از کلیپ‌ها یک نفر زنگ زده خانه‌ی یک نفر دیگر. الکی به او گفته که صد میلیون برنده شده و آن فرد هم باور کرده و دارد خوش‌حالی می‌کند. کلیپ تمام می‌شود، عمه می‌گوید: «حقش است! آدم که نباید این‌قدر زودباور باشد!»

بعد یک کلیپ دیگر می‌گذارد که یک نفر اشتباهی می‌خورد توی شیشه‌ی یک مغازه، چون شیشه خیلی تمیز بوده و او فکر کرده که شیشه‌ای در کار نیست. یک عالمه می‌خندیم. عمه چند بار کلیپ را پخش می‌کند.

کلیپ بعدی خیلی جدید است. عمه هنوز آن را ندیده است. یک خانم پیری است که از دور می‌آید،‌ کلی هم وسیله دستش است. یک نفر پوست موز می‌اندازد توی پیاده‌رو، بعد می‌رود گوشه‌ای قایم بشود تا فیلم بگیرد. خانمِ پیر می‌آید و روی پوست موز سُر می‌خورد. من و آبجی دل‌مان را می‌گیریم و می‌خندیم؛ اما عمه‌باجی خیلی خیلی عصبانی است. نزدیک است دود از گوش‌هایش بزند بیرون. آخر آن خانمِ پیری که خورد زمین، خیلی شبیه عمه‌باجی بود. عمه دیگر هیچ کلیپ خنده‌داری نشان‌مان نداد.

*

عمه‌باجی از بیرون می‌آید. نوک دماغش قرمز است. چشم‌هایش هم پُف کرده‌اند، می‌گوید: «دیدی؟ دیدی چی به سرمون اومد؟» مامان نگران می‌شود. می‌گوید: «چی شده؟ اتفاقی برای کسی افتاده؟ زودتر بگین طاقت ندارم!»

عمه می‌زند زیر گریه. مامان شانه‌هایش را ماساژ می‌دهد. من می‌روم توی آشپزخانه برایش چای و خرما می‌آورم. تا چشم عمه به خرما می‌افتد گریه‌اش بیش‌تر می‌شود: «مُرد! خانم پسته‌ای بازی‌گر مورد علاقه‌ام مُرد... دیشب تصادف کرده، ماشینش پنجاه تا معلق زده! عکس ماشینش را دیدم و جگرم کباب شد!»

عمه‌خانم گریه می‌کند، ولی آبجی می‌خندد. مامان بهش چشم‌غُره می‌رود که یعنی: «چه وقت خندیدن است؟» آبجی می‌گوید: «عمه‌جان، ماجرای تصادف را کجا شنیدید؟» عمه می‌گوید: «توی کانالِ «سوزان‌ترین خبرهای یواشکی» خواندم!»

خواهرم می‌گوید: «این کانال فقط خبر الکی پخش می‌کند تا مردم عضو کانالش بشوند. تصادف خانم پسته‌ای هم یک شایعه بود، اخبار هم گفت.»

عمه‌باجی دماغش را بالا می‌کشد و می‌گوید: «راستی راستی باور کرده بودم‌ها! خدا ازشان نگذرد با این کانال‌های‌شان!»

*

‌از صبح پستچی چهار بار درِ‌خانه‌‌ی‌مان آمده است. عمه بسته‌ها را باز می‌کند: «این چاقوی نانو است، ‌برای مادرتان گرفتم. توی تبلیغش نشان می‌داد که با آن چوب را هم اره می‌کنند! این هم یک شامپوی ضدریزش مو برای پدرتان. می‌گویند که سر یک هفته موهای‌تان را دوبرابر می‌کند!»

عمه‌باجی برای آبجی قرص لاغری گرفته بود و برای من هم لباس‌های نانو که حتی بعد زنگ ورزش هم بوی عرق نمی‌داد. همه از عمه به خاطر هدیه‌هایش تشکر کردیم.

هنوز یک هفته نگذشته بود که چاقوی مامان زنگ زد و موقع قاچ کردن هندوانه شکست! کله‌ی بابا هم پُر از جوش‌های قرمز شد و بابا توی حمام داد می‌زد: «سوختم، سوختم!»

آبجی هم فقط دوتا از قرص‌ها را خورد، ولی یک هفته پشت درِ دستشویی نشسته بود. من هم به خاطر عدم رعایت بهداشت فردی از مدرسه اخراج شدم!

*

همه دور هم نشسته بودیم که عمه‌باجی با یک عالمه کارتن توی دستش وارد شد. بابا زد توی سرش و گفت: «وای! باز هم عمه‌خانم گولِ تبلیغات الکی کانال‌ها و سایت‌ها را خورد! بدبخت شدیم.»

عمه‌خانم گفت: «نه! این یکی که شیرینی‌خامه‌ای است. شیرینیِ فروختن تبلتم! این‌ها هم کاکتوس هستند. می‌گویند کاکتوس جلوی امواج مضر گوشی‌ها را می‌گیرد. کاکتوس خریدم تا جلوی امواج مُضر را بگیرد و دیگر گول هیچ کانال و شبکه‌ای را نخوریم!»

بابا نفس راحتی کشید. من و مامان و آبجی هم خنده‌‌ی‌مان گرفت.

CAPTCHA Image