10.22081/poopak.2018.65566

ماجراهای آقای یک‌دفعه

وای چه‌قدر کتاب!

1.

یک روز آقای یک‌دفعه یک دسته کتاب خرید.

- آی... وای... خسته شدم... چه‌قدر کتاب!

(تصویر یک‌دفعه که انبوهی کتاب در دست دارد. مردم با تعجب نگاهش می‌کنند. یک بچه‌گربه سر کتاب‌ها نشسته.)

2.

میوه‌فروش: آقا این کتاب‌ها مجانیه؟

(تصویر میوه‌فروشی در کنار میوه‌هایش که دارد سؤال می‌کند و یک‌دفعه زیر بار کتاب، عرق‌ریزان است و عصبانی.)

3.

ننه: به‌به چشمم روشن! می‌خواهی دانشمند بشوی؟

(تصویر یک‌دفعه که کتاب‌ها را توی قفسه می‌چیند. ننه هم با ملاقه‌اش کنار او ایستاده و خندان است.)

4.

ناگهان یک وانت کتاب...

- بیا... بیا.. یواش... خُب.

(تصویر یک وانت پر از کتاب کنار خانه‌ی یک‌دفعه. او دارد به آن وانت راهنمایی می‌کند جلوی در بایستد. راننده لاغر و عصبانی است.)

5.

مدیر ساختمان: یک‌دفعه جان! می‌خواهی کتاب‌فروشی باز کنی؟

یک‌دفعه: نه، همه‌ی این‌ها را قسطی خریده‌ام نگه دارم!

(تصویر مدیر و یک‌دفعه که در کنار انبوه کتاب‌ها گرم گفت‌وگو هستند.)

6.

همه‌ی همسایه‌ها از راه رسیدند.

همسایه‌ها: به ما هم کتاب می‌دی بخونیم!

یک‌دفعه: نه، همه‌ی این‌ها برای خودمه!

(همسایه‌ها دور او و کتاب‌ها جمع شدند.)

7.

آقا معلم: اما یک‌دفعه جان، تو تنهایی که نمی‌تونی همه رو بخوانی!

(تصویر آقامعلم که دارد از یک‌دفعه می‌پرسد.)

8.

یک‌‌دفعه: چی... من که سواد و حوصله ندارم؟

آقا معلم: پس برای چی این همه کتاب توی خونه جمع کردی؟

(تصویر هر دو که روی کتاب‌ها نشسته‌اند. گربه چاقه هم کنارشان است.)

CAPTCHA Image