وای چهقدر کتاب!
1.
یک روز آقای یکدفعه یک دسته کتاب خرید.
- آی... وای... خسته شدم... چهقدر کتاب!
(تصویر یکدفعه که انبوهی کتاب در دست دارد. مردم با تعجب نگاهش میکنند. یک بچهگربه سر کتابها نشسته.)
2.
میوهفروش: آقا این کتابها مجانیه؟
(تصویر میوهفروشی در کنار میوههایش که دارد سؤال میکند و یکدفعه زیر بار کتاب، عرقریزان است و عصبانی.)
3.
ننه: بهبه چشمم روشن! میخواهی دانشمند بشوی؟
(تصویر یکدفعه که کتابها را توی قفسه میچیند. ننه هم با ملاقهاش کنار او ایستاده و خندان است.)
4.
ناگهان یک وانت کتاب...
- بیا... بیا.. یواش... خُب.
(تصویر یک وانت پر از کتاب کنار خانهی یکدفعه. او دارد به آن وانت راهنمایی میکند جلوی در بایستد. راننده لاغر و عصبانی است.)
5.
مدیر ساختمان: یکدفعه جان! میخواهی کتابفروشی باز کنی؟
یکدفعه: نه، همهی اینها را قسطی خریدهام نگه دارم!
(تصویر مدیر و یکدفعه که در کنار انبوه کتابها گرم گفتوگو هستند.)
6.
همهی همسایهها از راه رسیدند.
همسایهها: به ما هم کتاب میدی بخونیم!
یکدفعه: نه، همهی اینها برای خودمه!
(همسایهها دور او و کتابها جمع شدند.)
7.
آقا معلم: اما یکدفعه جان، تو تنهایی که نمیتونی همه رو بخوانی!
(تصویر آقامعلم که دارد از یکدفعه میپرسد.)
8.
یکدفعه: چی... من که سواد و حوصله ندارم؟
آقا معلم: پس برای چی این همه کتاب توی خونه جمع کردی؟
(تصویر هر دو که روی کتابها نشستهاند. گربه چاقه هم کنارشان است.)
ارسال نظر در مورد این مقاله