لیلا چیذری
کارآگاه
کاراگاه: «آقای رئیس، آن دو نفری که گفته بودید تعقیبشان کنم رفتند سینما.»
رئیس: «پس تو اینجا چهکار میکنی؟»
کاراگاه: «من چون آن فیلم را دیده بودم، برگشتم اداره!»
بگو آبی
اولی: «من میتوانم کاری کنم که تو بگویی «آبی».»
دومی: «اگر نخواهم، نمیتوانی. امتحان کن...»
اولی: «این چه رنگیه؟»
دومی: «نارنجی.»
اولی: «بیا، دیدی گفتی آبی.»
دومی: «ای بابا، من کی گفتم آبی!»
اولی: «خوب حالا گفتی!»
حسرت
از یه جوجهتیغیِ کوچولو میپرسن: «بزرگترین حسرت زندگیت چیه؟»
اشک توی چشماش جمع میشه و میگه: «اینکه یکی محکم سرِ منو ناز کنه!»
حرف ماندگار
پدر، نگاه عمیقی به پسر کرد و گفت: «پسرم، وقتی بزرگ شدی، کدام حرف من را که خیلی به تو گوشزد کردم، بیشتر از بقیه در ذهن خواهی داشت؟»
پسر: «این جمله: پسرم، کنترل تلویزیون را بده!»
دوای موی سفید
اولی: «میدونی چی برای موی سفید از همه چیز بهتره؟»
دومی: «احترام زیاد!»
نعمت
پدربزرگ: «دخترم، برای اینکه همیشه از زندگی راضی باشی به چیزایی فکر کن که قبلاً نداشتی و حالا داری. حالا یک نعمت که ده سال پیش نداشتی را بگو ببینم.»
دختر: «خودم!»
قصهی آشنا
پسر زبل: «مامان، میخواهید براتون یک قصهی جدید بگم؟»
مادر: «بگو پسرم.»
پسر: «یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، یک آینهی قشنگ روی دیوار بود که توپ یک پسری بهش خورد و شکست!»
یک نان کمتر
نانوایی خیلی شلوغ بود و قرار شد هرکس یک نان کمتر بگیرد تا به همه نان برسد. همه قبول کردند؛ اما جمشید دست خالی برگشت خانه، چون از اول فقط یک نان میخواست!
قطار سریعالسیر
مأمور قطار: «ببخشید آقا، این قطار سریعالسیره و بلیط شما مال قطار عادی است.»
مسافر: «من هیچ عجلهای ندارم. به راننده بگید عادی بره!»
ارسال نظر در مورد این مقاله