10.22081/poopak.2018.65690

مأموریت فرشته

نرگس دانشمند

فرشته‌ای بودم که خداوند مرا برای کار بزرگی به زمین فرستاده بود. از بالای خانه‌ها و بیابان‌های مکه گذشتم. نگاهم به مردمی افتاد که به یک‌دیگر رحم نمی‌‎کردند. داشتن دختر را ننگ می‌دانستند و زنده‌به‌گور می‌کردند. به جای خدای مهربان پیش پای بت‌های چوبی و سنگی خم و راست می‌شدند.

نزدیک یکی از کوه‌های مکه ناگهان نوری سفید و درخشنده چشم مرا به خود خیره کرد. به کوه نزدیک و نزدیک‌تر شدم و از روزنه‌ای کوچک به داخل غار نگاه کردم. در دل کوه غاری بود که مردی مهربان با خدای مهربان گفت‌وگو می‌کرد. آن مرد مهربان سر به زمین گذاشته بود و با خدای خود رازونیاز می‌کرد.

آن‌قدر صبر کردم تا آن بنده سر از سجده برداشت و با چشمانی اشک‌بار به سقف غار نگاه می‌کرد و زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد.

حالا وقت آن بود که مأموریت بزرگی را انجام دهم و به آسمان بازگردم. به مرد سلام کردم و گفتم:

- بخوان به نام پروردگارت... بخوان که پروردگار تو گرامی‌تر است. او با قلم آموزش داد؛ آن‌چه را انسان نمی‌دانست به انسان آموخت.

پس از آن بود که مرد مهربان از کوه پایین آمد و سال‎های سال مردم را به خوبی و مهربانی دعوت کرد.

آن مرد مهربان، پیامبر ما حضرت محمد(ص) است. روز مبعثش بر همه مبارک باد!

CAPTCHA Image