اکرم الفخانی
بچههای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان قم، چند ماهی بود که در کلاسهای ادبیشان مجلهی پوپک را امانت میگرفتند و میخواندند. اولین بارشان بود که اسم قشنگ «پوپک» را میشنیدند. اولین سؤال بچهها وقتی که مجله را دستشان گرفتند، این بود: «خانم! پوپک یعنی چی؟» و من گفتم: «اسم پرندهای است به نام هدهد!» و از آن به بعد سؤالهای بچهها دربارهی مجلهی پوپک شروع شد. هر جلسه مجلهی پوپک را میخواندیم و دربارهی داستان، شعر، مطالب علمی و مذهبی و دیگر صفحههای مجله صحبت میکردیم؛ تا اینکه حرفهای بچهها، هم زیاد شد و هم جالب! یکی از بچهها گفت: «خانم کجا پوپک را درست میکنند؟ چه آدمهایی آنها را مینویسند؟» صدا و همهمهی بچهها بلند شد: «خانم میشود برویم دیدن آدمهایی که پوپک را برای ما آماده و چاپ میکنند؟ میشود حرفهایمان را از نزدیک به آنها بگوییم؟»
بچهها بوی مهربانی را از مجلهی پوپک حس کردند و من به آنها قول دادم که این اتفاق بیفتد! در یک صبح روز پنجشنبه بچههایی که اهل خواندن و نوشتن بودند به آرزویشان رسیدند. ما به دفتر مجله رفتیم و نشستیم روبهروی صورت مهربان نویسندگان مجله!
آقای پوروهاب، آقای ملامحمدی، آقای باباجانی، و بقیه که با صبر و حوصله به حرفها و پیشنهادهای بچهها دربارهی مجله گوش میدادند.
- آقا اجازه! ما شعرهای مجله را دوست داریم، خیلی خیالهای قشنگ دارد.
- آقا اجازه! ما دوست داریم توی مجله معرفی انیمیشن و فیلمهای کارتونی داشته باشید.
- آقا اجازه! ما وقتی داستانهای مجلهی پوپک را میخوانیم با آن خیلی ارتباط برقرار میکنیم؛ چون شخصیتهای بامزه و اتفاقهای جدید دارد.
- آقا اجازه! میشود در مجلهی پوپک با حیواناتی آشنا بشویم که اسم آنها را در کتاب درسیمان نشنیدهایم...!
و کلی حرف و صدای آقا اجازه در دفتر مجله پیچید. دفتر مجله با صدای بچهها و چهرهی صمیمی نویسندگان که حرفهای بچهها را یادداشت میکردند و به آنها جواب میدادند، دوستداشتنی شده بود. حالا بچهها ذوق داشتند داستان و شعرهایی که خودشان نوشته بودند را بخوانند. بچهها شعر خواندند و صدای آفرین نویسندگان را که میشنیدند، قند در استکان دلشان آب میشد. آنها داستان طنز هم خواندند و صدای خندهی دستهجمعی بچهها و نویسندگان در راهروی دفتر مجله پیچید و از پلهها سُر خورد و پایین رفت و ناگهان از پنجرهی دفتر مجله به آسمان پرواز کرد. آسمان بویِ خندهی ما را شنید و دلش میخواست یکی از نویسندگان مجلهی پوپک باشد.
ما خوشحال بودیم و خوشحالیمان را با گلهایی که برای نویسندگان آورده بودیم، نشان دادیم. ما به آنها گل دادیم تا بدانند که ما دوست داریم باز هم برای ما بنویسند و برای ما پوپک درست کنند. ما خوشحال بودیم که میتوانیم نوشتههایمان را برای مجلهی پوپک بفرستیم. ما خوشحال بودیم که میتوانیم مجلهی پوپک را بخوانیم و مجلهی پوپک هم نوشتهی ما را بخواند. آسمان هم خوشحال بود و داشت به این فکر میکرد که یک روز نویسندهی مجلهی پوپک بشود.
ارسال نظر در مورد این مقاله