کلر ژوبرت
تَقتَقتَق!
تیغو، جوجهتیغی کوچولو، به درِ لانهی موموش زد و گفت: «آمدم بازی. بیام تو؟»
موموش از لای در گفت: «الآن نه. لطفاً کمی بعد بیا.» و زود در را بست.
تیغو با اخم و غرغر به طرف لانهاش برگشت. خرگوشک او را دید و پرسید: «چه شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟»
تیغو گفت: «موموش کار خیلی بدی با من کرده. من را توی لانهاش راه نداده.»
خرگوشک با تعجّب گفت: «فقط همین؟ این که کار بدی نیست. شاید خسته بوده یا حوصله نداشته. شاید کار داشته، یا شاید...»
تیغو شانه بالا انداخت و با خودش گفت: «به من چه!» و به راهش ادامه داد. عصبانی و بیحوصله به لانهاش رسید؛ حتّی وقتی لاکپشتکوچولو در زد و پرسید: «بیام تو؟» تیغو راهش نداد و زود در را بست.
با خودش گفت: «شاید موموش یک گنج خیلی قشنگ پیدا کرده و نمیخواهد آن را ببینم... یا شاید یک غذای خیلی خوشمزه دارد که میخواهد تنها تنها بخورد. یا شاید یک دوست جدید پیدا کرده و دیگر من را دوست ندارد...»
همان وقت، تقتقتق! موموش از پشت در پرسید: «بیام تو؟»
تیغو فقط یک ذرّه در را باز کرد، طوری که موموش خوب اخمهایش را ببیند. موموش خندید و گفت: «ناراحت شدی؟ میخواستم کتاب داستانم را زودتر تمام کنم که به تو هم بدهم بخوانی. داستانش خیلی خیلی جالب است.»
تیغو به کتاب توی دست موموش نگاه کرد و خوشحال شد. اخمهایش را باز کرد و گفت: «زود بیا تو.»
آنوقت دنبال لاکپشت کوچولو بیرون دوید. کمی جلوتر، لاکپشت داشت به خرگوشک میگفت: «تیغو کار خیلی بدی کرده که من را توی لانهاش راه نداده...»
تیغو خندید و گفت: «اینکه کار بدی نیست. شاید حوصله نداشتم. شاید ناراحت یا عصبانی بودم، ولی حالا زود بیا تو.»
*
امام على(ع) فرمود: «بهترینِ برادران (دوستان)، کسى است که نسبت به برادرانش (دوستانش) توقع زیادی نداشته باشد.»
ارسال نظر در مورد این مقاله