کاغذرنگیهای اضافه
بچهها داشتند در مهدکودک کاردستی درست میکردند. روی میزشان مقدار زیادی کاغذرنگیِ اضافه ریخته بود. کاغذرنگیها بریده بریده بودند و باید دور ریخته میشدند؛ اما دلشان نمیخواست که به سطل زباله ریخته شوند. امیرعلی کاردستیاش را تمام کرد و به مربیاش نشان داد. خانممربی خیلی خوشحال شد و کاردستی امیرعلی را به همه بچهها نشان داد. بچهها برایش دست زدند. بعد امیرعلی بریدههای کاغذرنگیها را جمع کرد تا میزش را مرتب و تمیز کند؛ اما دلش نیامد آنها را دور بریزد، چون از مادرش شنیده بود که: «کاغذ زباله نیست.» او تصمیم گرفت آن بریدهها را به خانه ببرد و با کمک مادرش یک کارت تبریک زیبا درست کند. کاغذرنگیها خیلی خوشحال شدند و از امیرعلی تشکر کردند؛ اما حیف که امیرعلی صدای آنها را نمیشنید.
امید مهدینژاد - 9 ساله - بروجرد
***
دو قاشق و سه چنگال
سفره که پهن شد قاشقها و چنگالها رفتند توی بشقابها. توی هر بشقاب یک قاشق و یک چنگال بود. بشقابها تمام شدند و دو قاشق و سه چنگال اضافه آمدند.
قاشق اولی به قاشق دومی گفت: «ای وای! ما اضافهایم. کسی با ما غذا نمیخورد.» قاشق دومی گفت: «من اصلاً دوست ندارم اضافه باشم. کاشکی مرا به آشپزخانه برگردانند.»
چنگالها هم مدام به هم خوردند و سروصدا راه انداختند، تا شاید کسی آنها را بردارد.
یک دفعه صدایی شنیدند که گفت: «لطفاً چند چنگال برای سالاد و چند قاشق برای داخل ظرف خورشت بیاورید!»
قاشقها و چنگالهای اضافه با خوشحالی هورا کشیدند و رفتند توی ظرف سالاد و ظرف خورشت.
سیامک بشیری - 10ساله - رشت
***
گلِ تشنه
مادربزرگ چند روزی بیمار شده بود و نمیتوانست به باغچهاش آب بدهد. توی باغچهی خانهی مادربزرگ چند گل و چند درخت زندگی میکردند.
مادربزرگ هر روز غروب با آبپاش قدیمیاش به آنها آب میداد و مواظب بود آب اسراف نشود. بعضی وقتها که سبزی میشست آب سبزی را توی آبپاش میریخت و با آن به گلهایش آب میداد.
اما حالا که بیمار شده بود نمیتوانست بلند شود و کارهایش را انجام دهد. مریم، نوهی کوچولویش برای عیادت به خانهی مادربزرگ آمد و از او پرسید: «مادرجون کاری هست که من بتونم انجام بدم.» مادربزرگ لبخند زد و گفت: «بله عزیزم، راستش گلهایم چند روزه تشنه موندن. یه آبپاش کنار حیاط هست، لطفاً با دقت پرش کن بعد به باغچه آب بده، مواظب باش وقتی آبپاش رو پر میکنی آب سر نره و اسراف نشه.»
مریمکوچولو خندید و گفت: «خیالتون راحت باشه مادرجون؛ چون من دوس ندارم هیچ گلی توی دنیا تشنه بمونه.»
مهدا یوسفی - 8 ساله - ورامین
***
جوجهطلا
جوجهطلا جیک و جیکجیک میخونه
چی میخواد؟ آب و دونه
گربه سیاه نفهمه
نره سراغ لونه
جوجهطلا فرار کنی بهتره
زیر پر و بال مامان امنتره
ستایش نظری - 11ساله - گوهردشت
***
برگها و باد
برگها دلشان برای باد تنگ شده
دلشان تابتاب عباسی میخواهد
یک نفر باد را صدا کند
تا بیاید و برگها را تاب بدهد
ریحانه دادخواه - 8 ساله - بندر ترکمن
***
شیرینترین شیرینی
شیرینیها با هم فرق دارند
از نظر شکل، رنگ و اندازه
ولی من یک شیرینی میشناسم که
همیشه تازه است
همیشه شیرین است
شیرینی آن دل آدم را نمیزند
لبخند مادرها شیرینترین شیرینی است
سوگند مقدم - 12ساله - تهران
ارسال نظر در مورد این مقاله