کلر ژوبرت
بَبریکو، ببر عروسکیام، بعضی وقتها خستهام میکند. مثل دیروز که مشقهایم زیاد بود و ببریکو حوصلهاش سر رفته بود. اوّل گفت: «میآیی قایمموشک بازی؟» گفتم: «نه ببریکوجان. الآن نه.»
چند دقیقهی بعد کتاب قصّه آورد و گفت: «پس این را برایم میخوانی؟»
گفتم: «نه ببریکو. الآن نه.»
باز چند دقیقهی بعد کلاه بافتنیاش را پوشید و گفت: «پس برویم توی حیاط؟»
برایش اخم کردم. چند دقیقهی بعد مدادرنگی آورد و گفت: «پس بیا نقّاشی کنیم.»
من هم از دستش کلافه شدم و با تندی گفتم: «تو چهقدر چیز میخواهی ببریکو! خستهام کردی.»
ببریکو با لب و لوچهی آویزان به من نگاه کرد و دیگر هیچی نخواست.
شب که میخواستیم بخوابیم، مثل هر شب به ببریکو گفتم: «حالا نوبتی دعا کنیم. اوّل تو.»
ببریکو فکر کرد و فکر کرد و گفت: «خداجانم! مشقهای جیمی فقط یکذرّه باشد.»
من خندیدم و گفتم: «آمین!» بعد خودم هم یک دعا کردم و به ببریکو گفتم: «حالا تو.»
ببریکو محکم سر تکان داد که نه. با تعجّب پرسیدم: «چیز دیگری از خدا نمیخواهی؟»
ببریکو گفت: «چرا، خیلی چیزها. مثلاً این که... ولی الآن نه. فقط یکییکی.»
این برای من خیلی عجیب بود؛ چون هر شب ببریکو یک عالم چیز از خدا میخواست. مثلاً این که فردا مامان کتاب قصّهی جدید بخرد یا من زودتر از مدرسه برگردم. بعضی وقتها هم چیزهای عجیب و غریب میخواست، مثلاً اینکه بال در بیاورد یا ببر واقعی بشود. پس چرا حالا میگفت فقط یکییکی؟
امّا خوب که فکر کردم، فهمیدم چه شده. ببریکو را بوسیدم و گفتم: «وقتی چیزهای زیادی از من میخواهی، من کلافه میشوم، مثل امروز، ولی خداوند اصلاً اینطوری نیست. هر چه دلت بخواهد میتوانی ازش بخواهی. خدا هیچ وقت از دعا کردن ما خسته نمیشود.»
ببریکو پرسید: «تو از کجا میدانی؟»
گفتم: «خب... میدانم دیگه؛ چون خدا خیلی خیلی مهربان است و خیلیخیلی هم با حوصله.»
چشمهای ببریکو از خوشحالی توی تاریکی برق زد. آنوقت اینقدر نوبتی دعا کردیم که نفهمیدم کی خوابمان برد.
*
امام علیm فرمود: «دوستداشتنیترین کارها روی زمین برای خدا، دعا کردن است.»
ارسال نظر در مورد این مقاله