سوسن طاقدیس
مثل همیشه ننهبز بزرگ چند روزی پیش خانمبزی و بچهها ماند. روز سوم یکدفعه از جا بلند شد، شال و کلاه کرد و خواست که بقچهاش را بپیچد و به خانهی خودش برگردد.
خانمبزی و بچهها هم مثل همیشه غصهدار شدند.
حبهی انگور اشکش را پاک کرد. دماغش را بالا کشید و گفت: «ننهبز بزرگ چرا پیش ما نمیمانی؟»
ننهبز بزرگ گفت: «نمیشود ننهجان! خانهام بیسر و سامان است. سه روز است که به گلدانهایم آب ندادهام.»
شنگول گفت: «خب ننهجان میرویم گلدانهایت را میآوریم اینجا.»
ننهبز بزرگ گفت: «نمیشود ننهجان! مرغ و خروسهایم هم هستند. فقط به اندازهی سه روز برایشان دانه گذاشته بودم.»
منگول گفت: «خب آنها را هم میآوریم.»
ننهبز بزرگ گفت: «نمیشود ننهجان! فردا زمستان میرسد. من به کرسی و لحاف و تشک و متکای خودم عادت دارم.»
خانمبزی گفت: «خب آنها را هم میآوریم. همهچیز را میآوریم.»
ننهبز بزرگ گفت: «همهچیز؟ مگر میشود.»
شنگول و منگول و حبهی انگور گفتند: «بله که میشود. ما سه تا دیگر بزرگ شدهایم زورمان زیاد شده.»
ننهبز بزرگ گفت: «نه! نمیشود. راه دور است. اگر یک گاری داشتیم میشد.»
حبهی انگور گفت: «این آقاگرگه یک گاری دارد. کاش گرگ خوبی بود و گاریاش را به ما میداد!»
همه رفتند کنار پنجره و آقاگرگه را دیدند که روی گاریاش نشسته بود و داشت با صدای زشتش آواز میخواند و میگفت: «بازم میرم سراغشون/ میگیرمشون میبرمشون/ میخورمشون چه آسون/ میخورمشون چه آسون.»
بعد داد کشید: «صبر کنید. همین روزا این ننهبز بزرگ برمیگرده به خونهی خودش، اون وقت...»
و باز زد زیر آواز و خواند: «بازم میرم سراغشون/ میگیرمشون میبرمشون/ میخورمشون چه آسون/ میخورمشون چه آسون.»
و بعد بلند شد، روی گاری ایستاد و بشکن زد و قر داد.
ننهبز بزرگ عصبانی شد. خونش به جوش آمد و گفت: «خیال کردی آقاگرگه... خواب دیدی خوش باشه.»
بعد شالش را محکم گره زد، عصایش را برداشت و از خانه بیرون دوید و رفت سراغ گرگه.
ننهبز بزرگ رسید کنار گاری، عصایش را بلند کرد و زد به لمبر گرگه و گفت: «آهای آقاگرگه!»
آقاگرگه یک متر از جا پرید. از ترس خودش را از گاری پایین انداخت و پشت الاغش قایم شد.
ننهبز بزرگ گفت: «نترس... آمدهام گاریات را قرض بگیرم. به جایش یک سبد کلوچه میآورم.»
گرگه یاد کلوچههای سفت و سنگی او افتاد و گفت: «نمیشه؛ یعنی میشه؛ ولی کلوچه نمیخوام. به جاش یک کاسه آش سبزیِ خانمبزی را میخوام.»
ننهبز بزرگ گفت: «باشه. چه بهتر، تا شب آش خانمبزی جا افتاده.»
و افسار الاغه را گرفت و راه افتاد.
بچهها با خوشحالی دویدند و سوار گاری شدند. خانمبزی هم آش را کنار آتش گذاشت تا جا بیفتد و خودش هم سوار گاری شد و همه راه افتادند. ننهبز بزرگ هم خوب بلد بود گاری براند. آقاگرگه هم تا شب مات و مبهوت جلوی خانه نشست تا وقتی که آنها برگشتند.
آب دهانش را قورت داد و خواند: «آش آش، آش ماش.»
وقتی آنها برگشتند، گاری پر بود از گلدان و مرغ و خروس و لحاف و تشک و یک دنیا خرت و پرت. گاری را خالی کردند. همه گرسنه بودند. آش خوردند و یک کاسه آش هم به آقاگرگه دادند و یک سبد بزرگ سبزی و کاه و جو هم گذاشتند جلوی الاغه.
ارسال نظر در مورد این مقاله