محبوبه دشتی
آقاخرگوشه توی باغچه پانزده تا هویج کاشته بود.
اما یک روز صبح که رفت دم باغچه دید هیچی هویج نیست. از خودش پرسید: «کی میتواند این همه هویج را خورده باشد؟ مگر یک دل چهقدر جا دارد؟»
و از همانجا بدوبدو رفت دنبال هویجخوره بگردد. آقاخرگوشه رفت و رفت تا رسید به موش. با خودش گفت: «دل موش، کوچولوتر از آن است که یک هویج کامل بخورد. چه برسد به پانزدهتا.»
پس چیزی نگفت و رفت.
کمی جلوتر رسید به جوجهتیغی. با خودش گفت: «این دل فوقش سهتا هویج بتواند بخورد. تازه اگر بخورد.»
پس چیزی نگفت و رفت. کمی جلوتر رسید به سنجاب. با خودش گفت: «این دل به زور چهارتا هویج بخورد؛ اما من پانزدهتا هویج گم کردم.» پس چیزی نگفت و رفت.
آقاخرگوشه از گشتن ناامید شد. برگشت طرف خانهاش و به این فکر کرد که چهجوری باید به خانمخرگوشه ماجرای گم شدن هویجها را بگوید؛ اما وقتی رسید خانه دید موش، جوجهتیغی و سنجاب آنجا هستند. یک کیک هویج بزرگ هم روی میز است.
خانمخرگوشه دست زد و گفت: «آقاخرگوشه تولدت مباااااارک!»
آقاخرگوشه خندید و با خودش گفت: «راستی توی یک کیک چندتا هویج جا میگیرد؟»
ارسال نظر در مورد این مقاله