کلر ژوبرت
به ببر عروسکیام گفتم: «سارا را یادت هست ببریکو؟ همان دوستم که یک خرس عروسکی دارد. امروز میآید اینجا پیش ما.»
ببریکو اخم کرد و گفت: «خرسی من را دوست ندارد. هر وقت آمدند، من را زود قایم کن.»
با تعجّب پرسیدم: «آخه چرا خرسی تو را دوست ندارد؟ همینطوری، الکی؟ یا دفعهی قبل اذیتش کردی؟»
ببریکو سرش را پایین انداخت وگفت: «خب آره، ولی فقط یکذرّه. یکذرّهی کوچولو.»
یکدفعه یادم افتاد که وقتی رفته بودیم خانهی سارا، اصلاً حواسم به ببریکو نبود. پرسیدم: «مثلاً چه کارش کردی؟»
ببریکو چَپکی به من نگاه کرد که مطمئن شود عصبانی نیستم. آنوقت گفت: «یک ذرّه ترساندمش. میخواستم ببینم یک خرس به این گندگی ترسو است یا نه. پشت پرده قایم شدم و یکدفعه جلویش پریدم. خیلی ترسید.»
پرسیدم: «دیگر چهکار کردی؟»
ببریکو گفت: «بعدش یکذرّه کوچولو دُمش را کشیدم. فقط میخواستم ببینم یک دم به این کوتاهی کش میآید یا نه، ولی کش نیامد و خرسی ناراحت شد. بعدش هم...»
ببریکو هِی اذیتهایش را گفت و گفت. وقتی حرفهایش تمام شد، پرسیدم: «مطمئنی فقط همین بود؟ پس دیدی الکی نبود؟»
ببریکو سر تکان داد و همان وقت سارا و خرسی رسیدند. ببریکو پشت پرده قایم شد، ولی زود حوصلهاش سر رفت و بیرون آمد. من و سارا نقّاشی کشیدیم و کاردستی درست کردیم. این دفعه حواسم به ببریکو بود که چه کار میکند.
شب که سارا و خرسی رفتند، به ببریکو گفتم: «دیدی وقتی با خرسی مهربان بودی، با تو دوست شد؟ دیدی نشانش دادی چهطور گوشهایش را تکان بدهد، یادش دادی صدای ببر در بیاورد، خوشش آمد؟» و هِی کارهای خوبش را گفتم.
وقتی حرفهایم تمام شد، ببریکو خندید و به شوخی گفت: «مطمئنّی فقط همین بود؟»
*
رسول خداjفرمودند: «خداوند دل بندگانش را طوری آفریده که هرکس به آنها خوبی کند، دوستش دارند و هرکس به آنها بدى کند، دوستش ندارند.»
ارسال نظر در مورد این مقاله