این فرشته‌ی مهربان دوست دارد دکتر بشود!

10.22081/poopak.2018.66581

این فرشته‌ی مهربان دوست دارد دکتر بشود!


گفت‌و‌گو

سارا بهمنی

زینب‌کوچولو دختر مهربانی است که در یکی از روستاهای اردبیل زندگی می‌کند. امکانات روستای‌شان کم است و تنها تفریح‌شان انجام دادن کارهای روزانه است. زینب با همه‌ی بچه‌های روستا خوب است و سعی می‌کند تا جایی که می‌تواند به همه کمک کند. وقتی می‌بیند من روستای‌شان را نمی‌شناسم، همراهم می‌آید تا تنها نباشم و مرا به اهالی روستا معرفی می‌کند. وقتی از مسیرهای خاکی و سربالایی می‌رویم، دست‌های مرا می‌گیرد و به سؤال‌هایی که می‌پرسم پاسخ می‌دهد. با این‌که زبان‌شان ترکی است، ولی زینب فارسی را خیلی روان صحبت می‌کند. زینب آرزوهایش را نمی‌گوید؛ چون باور دارد که اگر آرزویی گفته شود دیگر برآورده نمی‌شود.

کلاس چندم هستی؟

چهارم.

مدرسه‌‌ی‌تان تا کلاس چندم دارد؟

تا نهم.

برای ادامه‌ی تحصیل باید به کجا بروید؟

باید به مدرسه در شهر برویم که یک ساعت، یک ‌ساعت‌ونیم تا این‌جا فاصله دارد.

مدرسه‌ی روستای‌تان چگونه است؟

چندتا کلاس دارد و دختر و پسر با هم درس می‌خوانیم. بعضی کلاس‌ها باید به تعداد 31 نفر برسد؛ اما چون سی نفر هستند به خاطر یک نفر کلاس تشکیل نمی‌شود.

دوست داری در آینده چه شغلی داشته باشی؟

خانم دکتر. البته ما همه درس‌های‌مان خوب است، ولی شرایط درس خواندن برای‌مان خیلی سخت است. ما که دختر هستیم و رفت‌وآمد برای‌مان سخت‌تر است احتمال این‌که بتوانیم ادامه تحصیل بدهیم کم است. درس خواندن را همه‌ی‌مان دوست داریم؛ حتی تابستان‌ها هم که تعطیلات است و کار خاصی نداریم، دوست داریم درس بخوانیم و مدرسه برویم.

توی تابستان کلاس‌های تابستانی دارین؟

 نه ... ما خیار و گوجه و گل می‌کاریم.

ما دوست داریم کلاس برویم، باشگاه داشته باشیم، ولی هیچ چیزی در روستا نداریم.

خیار و گوجه‌ها را چگونه می‌کاری؟

دانه‌ی آن‌ها را می‌خریم، زیر خاک می‌کنیم و روزی چندبار بهشان آب می‌دهیم. کم‌کم رشد می‌کنند. من به دیگران هم در این کار کمک می‌کنم. (قبرستانی را نشانم می‌دهد و می‌گوید که گل گلدان‌ها را او و دوستانش کاشته‌اند.)

پولی هم برای کاشتن به تو می‌دهند؟

نه ما با هم همسایه هستیم و باید به هم کمک کنیم.

بزرگ‌ترین تفریح‌تان در این‌جا چیست؟

من و پنج نفر دیگر پول روی هم می‌گذاریم، خوراکی می‌خریم. (این جمله را چندین بار تکرار می‌کند.) بالای کوه می‌رویم. سنگ‌هایی را روی هم می‌گذاریم. فردای آن روز دوباره به کوه می‌رویم و سنگ هر کسی که افتاده باشد، یعنی آرزویش برآورده می‌شود. خیلی خوش می‌گذرد.

آرزویت چیست؟

آرزو را به کسی نمی‌گوییم.

چرا؟

چون اگر بگوییم دیگر برآورده نمی‌شود. باید پیش خودمان نگهش داریم.

چه خاطره‌ی خوبی داری؟

یک‌بار رفتیم به یکی از باغ‌ها که قارچ بچینیم. خیلی خوش گذشت، هم قار‌چ‌ها را چیدیم و هم کلی خندیدیم.

پدرت چه شغلی دارد؟

پدرم بنّاست. به شهرهای دیگر مثل رشت می‌رود تا کار کند. من خیلی کم می‌بینمش.

چندتا خواهر و برادر داری؟

یک برادر دارم که او هم در شهرهای دیگر کار می‌کند. برادرم را چون خیلی دوست دارم، دلم برایش تنگ می‌شود. دیر به دیر می‌بینمش. او دانشجو است و برای خرج تحصیلش باید کار کند. خیلی دلم برایش تنگ شده است.

پدربزرگ و مادربزرگ‌هایت کجا هستند؟

مادرِ پدرم با ما زندگی می‌کند.

خوش‌حالی که مادربزرگت در خانه‌ی شماست؟

بله، خیلی خوب است. اگر ما نبودیم او باید تنها زندگی می‌کرد. تنها زندگی کردن خیلی سخت است.

دوست داری توی شهر زندگی کنی؟

نه، روستای‌مان را بیش‌تر از شهر دوست دارم. شهر برای ما خوب نیست.

توی روستای‌تان تا حالا چه اتفاق عجیبی افتاده است؟

یک‌بار خرس آمد یکی از اهالی با چوب بیرونش کرد.

زمستان‌ها چه‌جور می‌گذرد؟

زمستان‌ها خیلی سرد است و برف می‌آید. مدرسه‌ها بیش‌تر تعطیل می‌شود. نمی‌توانیم از خانه بیرون بیاییم؛ چون یخ می‌زنیم. این گل‌هایی که می‌بینید زمستان‌ها هیچ‌ کدام‌شان نیستند.

همه‌ی لباس‌هایت این‌قدر رنگی است؟

بله، خاله، من لباس‌های قشنگ‌تر هم دارم که رنگ‌هایش بیش‌تر است. همه از این لباس‌ها می‌پوشیم.

تا حالا به چه جاهایی سفر رفته‌ای؟

جایی نرفته‌ام.

دوست داری کجا بروی؟

رشت.

توی خانه چه کارهایی انجام می‌دهی؟

من بیش‌ترِ کارهای خانه را انجام می‌دهم. همه دخترهای روستا باید همه‌ی کارها را بلد باشند.

بیش‌تر به چی فکر می‌کنی؟

به برادرم که دلم برایش تنگ شده است.

توی روستا فقط برادر و پدر تو برای کار به بیرون از روستا رفته‌اند؟

نه بیش‌تر مردهایی که هنوز می‌توانند کار کنند به شهر می‌روند. این‌جا هیچ کاری نیست که انجام دهند. آب کم است و کشاورزی هم نمی‌شود انجام داد.

چرا تو این‌قدر خوب هستی؟

با دست‌های کوچکش جلوی لب‌هایش را می‌گیرد و می‌خندد.

دیدن و صحبت کردن با زینب هم برایم خوش‌آیند است، هم ناراحت کننده. دیدن دختری تا این حد مهربان برایم سعادت است و دیدنش در روستایی محروم ناراحت‌کننده. می‌گویم: «آرزو می‌کنم بتوانی دَرست را بخوانی و دکتر شوی.» می‌گوید: «سارا خاله چرا آرزویت را بلند می‌گویی؟»

دست تکان می‌دهیم و برای همیشه با هم خداحافظی می‌کنیم.

 

CAPTCHA Image