فاطمهجان! به من بگو بابا
علی قهرمانی
من یکی از شهرهای مهم دنیا هستم. شهری زیبا و پر از نخلهای بزرگ در وسط بیابانی گرم. نخلستانهای من خرماهای خوب و شیرینی دارد.
نام قبلی من یثرب بود. بعد از هجرت پیامبر خداj به احترام او اسم من عوض شد و به مدینهالنبی تغییر کرد. روزگار طولانی ساکنان من با هم در جنگ بودند؛ اما با آمدن پیامبرj جنگها به صلح و دشمنیها به دوستی تبدیل شد.
پیامبرj همیشه تلاش میکرد مردم را با دین خدا و اخلاق خوب آشنا کند؛ اما بعضی از مردم ادب را رعایت نمیکردند. رفتارهای خوب و اخلاق نیکوی پیامبرj هم تأثیری در رفتار آنها نداشت.
روزی از روزها حضرت زهراB برای کاری پیش پدر رفت. چند روزی میشد که جبرئیل، فرشتهی خدای بزرگ از آسمان به سوی زمین آمده بود و آیهای(1) جدید از طرف خدا برای پیامبرj آورده بود. خداوند در این آیه به مردم دستور داده بود دیگر همانطور که همدیگر را صدا میزنند، پیامبرj را صدا نکنند؛ بلکه اگر با پیامبرj خدا کاری داشتند با ادب و احترام صدایش بزنند.
فاطمهB خواست پدرش را مثل همیشه «باباجان» صدا بزند؛ اما به احترام آیهی قرآن به پدر گفت: «یا رسولالله!»
پیامبرj با لبخند همیشگی رو به دخترش گفت: «فاطمهجان! این آیه دربارهی تو و خانوادهات نازل نشده، بلکه آدمهای بیادب را سرزنش کرده است، نه برای تو که با ادب هستی. تو به من بگو بابا! خدا میداند که چهقدر بابا گفتن تو، من را خوشحال و دلم را آرام میکند.»
1. سورهی نور، آیهی 63.
ارسال نظر در مورد این مقاله