به کوشش: سعیده اصلاحی
عطر گل محمدی
ای که نامت
دهان را میکند خوشبو
تو مثل آفریدگارت بخشنده و مهربانی
ای پیامبر عزیز ما
ای محمد
نام تو آرامش بهاری است
نامت مثل عطر گل محمدی است
با نام زیبای تو
دنیای تاریک و سرد ما
گلستان میشود
ملینا مطیع- دهساله- تهران
****
گردش در باغ وحش
یک روز گرم تابستان من و خواهرم به همراه پدر و مادرمان برای تفریح به باغ وحش رفتیم. در ابتدای راه، چند مجسمه از حیوانات قرار داشت و بعد قفس پرندگان بود. چشممان به یک جغد تپل و بزرگ افتاد که به ما خیره شده بود و به هر طرف که میرفتیم او هم سرش را میچرخاند و به ما نگاه میکرد. در قفس آهو و گوزنها به آهویی رسیدیم که دوتا بچهی ناز داشت و روی بدنشان خالهای کوچک و سفید بود. در قفس میمونها چند میمون بزرگ و بازیگوش بود که از درختها و بدنهی قفس بالا و پایین میرفتند. یکی از میمونها در حالی که خواب بود بدنش را میخاراند و همه را میخنداند.
در گوشهای از باغ وحش، لاکپشت بزرگی بود که خیلی پیر به نظر میرسید. توی دلم دوست داشتم مثل کارتونها سوار لاکپشت بشوم و با او در باغ وحش بگردم. در قفس شیرها چند شیر دیدیم که دوتا از آنها دور صورتشان مو و یال داشتند و مادرم گفت که او شیر پدر است.
در یک قفس شیشهای هم پلنگی بود که خیلی عصبانی شده بود و دائم در قفس راه میرفت و خودش را به دیوار شیشهای میکوبید. راستی دو فیل بامزه و طوسی هم دیدیم که علف میخوردند. آن روز در باغ وحش به ما خیلی خوش گذشت و با حیوانات زیادی آشنا شدیم .
هیلدا و هلیا فایضی- هفتساله – تهران
****
به یاد یلدا
در سرزمینی دور و در میان یک جنگل سرسبز، سارا با پدرش در کلبهی کوچک و چوبیشان زندگی میکردند. سارا بعضی از روزها به کمک پدرش میرفت تا در کشاورزی و نگهداری از گوسفندان همکاری کند. پاییز کمکم به پایان خود نزدیک میشد و هوا حسابی سرد شده بود. پدر از صبح برای جمعآوری هیزم به جنگل رفته بود و هنوز برنگشته بود. سارا از پنجرهی کلبه بیرون را تماشا میکرد؛ که دید دانههای سفید برف بر زمین نشستهاند .
هوا داشت تاریک میشد و سارا نگران پدرش بود. او در دل دعا میکرد که پدر خوب و مهربانش به سلامت برگردد.
اما هرچه انتظار کشید پدر برنگشت. سارا گریهاش گرفت وگفت: «خدایا امشب اولین شب زمستان است و خواهش میکنم مراقب پدرم باش تا برایش اتفاق بدی نیفتد!»
ناگهان کسی در زد. سارا دوید و در را باز کرد. دختری زیبا و سفیدپوش وارد کلبه شد و به سارا گفت: «نگران نباش! اسم من یلداست و از طرف پدرت آمدهام تا تنها نباشی. او به زودی برمیگردد. حالا بیا با هم کمی آب گرم کنیم تا وقتی پدرت برگشت، دست و پایش را بشوید و گرم شود.»
آنها با هم آب را گرم کردند و وقتی پدر برگشت دست و پای یخزده و لرزانش را با آب گرم شست و حالش خوب خوب شد. سارا از دختر سفیدپوش تشکر کرد. یلدا خیلی زود از خانهی آنها رفت تا به بچههای دیگر هم سر بزند.
از آن سال به بعد سارا و پدرش در اولین شب زمستان به یاد یلدا تا نیمههای شب بیدار میمانند و قصههای زیبا و شنیدنی برای هم تعریف میکنند.
یگانهسادات حجتی- هفتساله- تهران
*****
انار فسقلی
مادربزرگ در حال چیدن سفرهی شب یلدا بود. هادی و هدی هم به او کمک میکردند. آنها انارها را شستند و توی سبد چیدند؛ اما سبد کج شد و انارها ریخت وسط اتاق.
هادی و هدی و مادربزرگ سهتایی زدند زیر خنده.
آنها دوباره انارها را توی سبد چیدند؛ اما تا خواستند آن را وسط سفره بگذارند باز هم انارها ریختند و قِل خوردند به اینطرف و آنطرف .
مادربزرگ برای اینکه نوههای عزیزش را بخنداند گفت: «فکر کنم این اتفاق به خاطر شیطنت اون انار فسقلی باشد.»
هادی و هدی پرسیدند: «کدوم انار فسقلی، مادربزرگ؟»
مادر بزرگ گفت: «وقتی برای خرید به مغازه رفتم یکی از انارها هی بالا و پایین میپرید و داد میزد منو نخرید! منو نبرید! منو نخورید!»
هادی و هدی هم تعجب کردند و هم خندیدند. مادربزرگ گفت: «انار از میوههای بهشتی و پرفایده است که در شب یلدا هم سر سفره میگذارند و با آن از مهمانان پذیرایی میکنند.»
بعد هادی و هدی را بغل کرد و صورت اناریشان را بوسید.
هستی درویشخضری- نهساله- تهران
*****
بهبه اومد زمستون
بازم اومد زمستون
با سرما و با بارون
بازی با آدم برفی
با خنده و با شادی
چهقدر زیباست این سرما
چهقدر سرد شده اینجا
گوشی تو بزار کنار دیگه
بازی کنیم با همدیگه
همه بگیم یک صدا:
آخجون برف و سرما!
یلدا شریفی- دوازدهساله– تهران
*****
چشمتیلهای
چشمتیلهای در روستا با مامانگاو و باباگاوش زندگی میکرد. یک روز به مامانگاوش گفت: «مامانجان من دیگر بزرگ شدهام، میتوانم کاه و یونجه پیدا کنم. دلم میخواهد جنگل را ببینم و دوستهای جدید پیدا کنم!»
مامانگاو با ناراحتی گفت: «گوسالهی قشنگم، درست است که بزرگ شدهای؛ اما آنجا پر از خطر است. شب میشود و هوا تاریک. راهِ پیچ در پیچ دارد. تنها به آنجا نروی که مار زیاد دارد!» چشمتیلهای حرف مادر را گوش نکرد. رفت به جنگل دنبال کاه و یونجه! آنقدر ماند تا شب شد. صدای هوهوی باد آمد. ترسید. صدای زوزهی گرگ را شنید. مثل برگ درختها لرزید.
با گریه گفت: «خداجان به دادم برس! صبح بشود برمیگردم بهترین جای دنیا، مزرعهی کدخدا، پیش مامان و بابای عزیزم.»
در همین فکرها بود که صدای ما... ما... مای بابایش را شنید که در جنگل چشمتیلهای را صدا میکرد. با خوشحالی دوید و پیش باباگاوش رفت.
کوثر حمزهلو- نهساله- تهران
ارسال نظر در مورد این مقاله